دلقک غمگین

نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009

هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی‌ روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم بالا بود، یکشنبه بود، باید میبردیمش بیمارستان، نمیدونم چرا بچه‌ها همیشه روزای تعطیل مریض میشن!

وقتی‌ رسیدیم بیمارستان، بخاطر زمستون و هوای سرد، کلی‌ بچه با مادر پدراشون اونجا بودن، یکی‌ دو ساعتی‌ باید صبر میکردیم تا صدامون بزنن، واسه اینکه زیاد حوصلم سر نره، بچه رو بغل کردم و نشستم دم پنجره ریزش برف رو با دخترم تماشا میکردیم.

بعد از مدتی‌ که دیگه حوصله هممون داشت سر میرفت، دیدیم مردی حدودا ۳۵-۳۶ ساله اومد وسط برفا شروع کرد به ادا در آوردن، یک دماغ قرمز کاغذی هم گذاشته بود رو دماغش، بخاطر فاصله نسبتا زیادی که با ما داشت و پنجرهای بسته صداشو نمیشنیدیم که چی‌ میگفت و چی‌ می‌خوند اما خیلی‌ واسمون جالب بود.

همه بچه هاشونو آورده بودن دم پنجره‌ها که بتونن دلقک رو ببینن و بخندن.

به خانومم گفتم، خدا پدر و مادرشونو بیامرزه، دیدن بچه‌ها حوصلشون سر میره، دلقک هم واسشون آوردن!

خانومم گفت خیر سرشون با این برنامشون، اقلاً یک خورده میاوردنش نزدیکتر که صداشم بشنویم.

گفتم تو هم که هیچوقت راضی‌ نیستی‌، جای اینکه بگی‌ خدا خیرشون بده، بازم ایراد میگیری، کنسرت که نیومدی!

یکی‌ آوردن بچه هارو بخندونه، دستشون درد نکنه، من که وقتی‌ بخوایم بریم ازشون تشکر میکنم.

رو برفا بالا پایین میپرید، خودشو میزد زمین دوباره بلند میشد، شکلک درمیاورد، بچه‌ها همه میخندیدن.

بعضی‌ هام واسش دست میزدن، میخواستن برن بیرون از نزدیک ببیننش اما مادرا نمیذاشتن بچه‌هاشون که  مریض بودن برن تو برف و سرما.

کم کم دیگه دلقکه پیرهنشم در آورده بود، تو هوای چند درجه زیر صفر!

خودشو محکم میزد زمین، جیغش میرفت هوا، رو دستاشو بدنش لکه‌های قرمز خون دیده میشد اما بازم خودشو مینداخت رو زمین، به صورتش چنگ مینداخت، سرشو میکوبید به درختی که اونجا بود، خون تمام صورتشو پوشونده بود!

صدای مادرا در اومده بود، کسی‌ دیگه نمیخندید، بچه هاشونو به زور از دم پنجره میبردن!

دلقکه اما به نمایشش ادامه میداد، بعد از چند دقیقه ۲ تا مرد که لباس نگهبانی تنشون بود دویدن به سمت مرده، دستاشو گرفته بودن اما اون همینجوری ادا در میاورد!

نمیتونستن آرومش کنن، ۲-۳ نفر دیگم دوون دوون اومدن به کمک نگهبان ها، دست و پاهاشو گرفتن بردنش!

تو بخشی که ما بودیم همه هاج و واج این صحنه هارو تماشا میکردن، هیچکی دیگه حرفی‌ نمیزد، از خندیدن و دست زدن دیگه خبری نبود!

دلقکه بدجوری حال همه رو گرفته بود، اولشو خوب شروع کرد اما بعدش دیگه شورشو در آورده بود!

بچه‌ها فقط از ماماناشون سوال میکردن که چرا دلقکو گرفتن بردن؟ چرا دلقکه سرشو میکوببید به درخت، چرا از همه جاش خون میومد؟ هیچکی جوابی نداشت بهشون بده!

نیم ساعتی‌ طول کشید تا نوبت ما رسید رفتیم پیش دکتر بچه‌را معاینه کرد، کارمون تموم شد، اومدیم بریم خونه دم در یکی‌ از اون نگهبان‌ها رو دیدیم، ازش راجع به دلقکه پرسیدیم، در حالی‌ که اشک تو چشاش جمع شده بود، گفت :  دلقک نیست، بچه ۵ سالش زیر عمل مرده!

Leave a Reply