کلاغه میگه قار قار!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 26, 2010

خانوم  بچه هاش یکماهی بود که رفته بودن ایران، بعد از کارش چونکه هوا خوب بود به دوستش زنگ زد که برن تو شهر قدم بزنن، همه چی‌ عالی‌ بود، با دوستش از هر دری  صحبت میکردن، از خاطراتشون میگفتن، جوک تعریف میکردن، میخندیدن، واقعا میشه گفت که داشتن از زندگیشون لذت میبردن (more…)

Continue Readingکلاغه میگه قار قار!