دلقک غمگین
نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم بالا بود، یکشنبه بود، باید میبردیمش بیمارستان، نمیدونم چرا بچهها…
نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم بالا بود، یکشنبه بود، باید میبردیمش بیمارستان، نمیدونم چرا بچهها…
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 10, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 14, 2009
خدائیش هم این مادرها خیلی زحمت میکشن، کاری به این نداریم که حق ما پدرا اکثرا خورده میشه و کسی قدر زحمات ما آدمای زحمتکش و دوست داشتنی رو نمیدونه اما طفلکی مادرها هم خیلی از خودگذشتگی نشون میدن در قبال بچه هاشون، از همون اولش با حاملگی شروع میشه و دیگه تا آخر عمرشون مشغولن!
۹ ماه که باید ۲ ترکه اینور اونور برن بعدشم که زایمان و اینحرفا، من که حقیقتش تا حالا زایمان نکردم اما باید کار مشکلی باشه! بچم که به دنیا میاد دیگه اول مکافاته، بیدار خوابیها، شیر دادن ها، عوض کردنها، نگرانیها…
ما مردا که شب تا صبح یا خوابیدیم و خرناس میکشیم یا اهم اینکه خودمونو به خواب میزنیم که از جامون بلند نشیم وقتی شب و نصف شب صدای بچه بلند میشه!
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 28, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 26, 2009
نوشته بابی (مهدی امیری) در آوریل 24, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 17, 2009
نوشته مهدی امیری در آوریل 14, 2009 شنبهای خانوم یکی از دوستان ارمنی که خیلی هم سر به سر همدیگه میذاریم زنگ زد که چطوری و جای خانوم بچهها خالی…
Original iranian (persian) Names for Girls & Boys