جایزه آخر سال

دخترم میگه: بابا خوشحالم که این جمعه باز واسمون کادو میگیری! میگم باز دیگه چه خبره؟! میگه یادت رفته؟! کارنامه میگیریم. میگم اگه همه نمره هاتون ۱ باشه. میگه آره…

Continue Readingجایزه آخر سال

کارتون های زمان بچگی

دخترم پرسید بابی, تو وقتی هم سن من بودی چه کارتونایی رو از همه بیشتر دوست داشتی؟ گفتم: بچگیای من باباجون برمیگرده به ۴۰-۵۰ سال پیش,  مثل حالا نبود دخترم که…

Continue Readingکارتون های زمان بچگی

! مادر بچه ها رو وردار ببر

 دخترام ولکن نبودن, میگفتن, همه بچه ها تو خونشون یک حیوون دارن, مام میخوایم, باید تو یک سگ بگیری که ما باهاش بازی کنیم. گفتم همون مونده دیگه که من…

Continue Reading! مادر بچه ها رو وردار ببر

روز پدر

دوستان همه در جریان هستن که دراکثر کشور ها، این یکشنبه روز مادره، دو تا دختر منم الان چند روزیه که همش دارن برنامه ریزی میکنن، که چجوری  در این روز عشق و علاقشو نو، به بهترین نحو،  به مادرشون نشون بدن، از منم کمک فکری میخوان و تا حالام  چند بار پرسیدن، بابا  امسال واسه مامی چی بگیریم ، منم طبق معمول میگم، یک دسته گل،  راضی  نمیشن اما!
میگن هرسال که نمیشه گل بخریم براش، امسال میخوایم یک هدیه خیلی قشنگ براش بگیریم! (more…)

Continue Readingروز پدر

جواب های، هویه!

نوشته مهدی امیری ۴ مارس ۲۰۱۳ امروز صبح که داشتم دخترمو میبردم مدرسه ،دیدم همچین بگی و نگی دمقه و سر حال نیست!  بهش میگم بابا جون، دخترم، امروز دوشنبست…

Continue Readingجواب های، هویه!

!مردان حامله

نوشته مهدی امیری ( Mehdi Amiri)  در ژانویه 11, 2009

دخترم پرسید، بابا مگه مردام حامله میشن؟
گفتم نه بابا جون، تو حتما اون خبرو تو رادیو تلویزیون شنیدی که میگفت یک مرد حامله شده، اما اون مرد نبوده، زن بوده ، تغیر جنسیت داده، وگرنه عزیزم مرد که حامله نمی‌شه!

گفت بابا تغیر جنسیت دیگه چیه؟ ( با خودم گفتم عجب گیری افتادیم با این بچه) گفتم (more…)

Continue Reading!مردان حامله

بابای خوب!

دوستان همه چی بر عکس شده بخدا! قبلنا بچه ها جرات نمیکردن جلو پدر و مادرا سیگار بکشن حالا ما پدر ها جرات نمیکنیم  جلو بچه هامون دست به سیگار بزنیم!  صبحا که بعد از صبحانه میخوایم  سیگار بکشیم باید بریم یه جا قایم شیم و یواشکی سیگاره رو جوری بکشیم که بچه ها نبینن دعوامون کنن!
(more…)

Continue Readingبابای خوب!

!احترام

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در ژانویه 3, 2010»

آقا من هرچی‌ میکشم از دست این زبونمه، مثل همین امروز که یکشنبس و من  طبق معمول باید تا شب اسیر زن و بچه‌ باشم!
صبح خانومم لباساشو پوشید و گفت که میخواد بره دیدن دوستش که بیمارستانه، من هم که انتظار این خبر مسرت بخش رو نداشتم اصلا دیگه قاطی کردم، قبل از اینکه می‌خواست از در بره بیرون، زبونمو نتونستم نگه دارم بهش گفتم عجله نکن واسه برگشتن، هرچی‌ دوست داشتی بمون پهلوی دوستت، طفلی تنهاس تو بیمارستان (more…)

Continue Reading!احترام

سوار لاک پشت بودیم!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 28, 2009

تابستون که بچه‌ها رفته بودن ایران، ۲ ماهی‌ موندن، روزی که رفتم از فرودگاه اوردمشون خونه ، خانومم گفت این بچه رو وردار ببر پارک که منو کچل کرد، ایران هر جایی‌ میبردیمش، میگفت من فقط دوست دارم با بابام برم پارک! میبردیمش، رستوران ناراحت بود، میبردیمش مسافرت ناراحت بود، بردیمش شمال لب دریا ناراحت بود حتی پارک هم که می‌‌بردیمش بازم میگفت نه من دوست داشتم با بابام برم پارک! (more…)

Continue Readingسوار لاک پشت بودیم!