ویسکی ۲۴ ساله!

نوشته‌ Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010

چند روز پیش جای همگی‌ خالی‌ شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر کار بودم تا برگشتم خونه  چیزی حدود ۸ شب شده بود، خیلی‌ دیر شده بود تازه هیچی‌ هم نگرفته بودیم که با خودمون ببریم، به خانومم گفتم ، ما که دست خالی‌ نمیتونیم بریم خونشون اقلاً گلی‌، شوکولاتی، چیزی، الان هم که اینوقت شب همه جا تعطیله چه خاکی به سرمون بریزیم؟  مونده بودیم چیکار کنیم که من یادم افتاد (more…)

Continue Readingویسکی ۲۴ ساله!

ویسکی ۲۴ ساله

نوشته‌ Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010 چند روز پیش جای همگی‌ خالی‌ شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر کار بودم تا برگشتم خونه  چیزی حدود ۸ شب شده…

Continue Readingویسکی ۲۴ ساله

!احترام

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در ژانویه 3, 2010»

آقا من هرچی‌ میکشم از دست این زبونمه، مثل همین امروز که یکشنبس و من  طبق معمول باید تا شب اسیر زن و بچه‌ باشم!
صبح خانومم لباساشو پوشید و گفت که میخواد بره دیدن دوستش که بیمارستانه، من هم که انتظار این خبر مسرت بخش رو نداشتم اصلا دیگه قاطی کردم، قبل از اینکه می‌خواست از در بره بیرون، زبونمو نتونستم نگه دارم بهش گفتم عجله نکن واسه برگشتن، هرچی‌ دوست داشتی بمون پهلوی دوستت، طفلی تنهاس تو بیمارستان (more…)

Continue Reading!احترام

هدیه کریسمس

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در دسامبر 11, 2009 چند هفته‌ای بود که خانومم ول کن نبود، میگفت بچه‌ها بزرگ شدن باید تختاشونو عوض کنیم، من هم که طبق معمول زورم…

Continue Readingهدیه کریسمس

Iphone

نوشته مهدی امیری مدیر سایت در نوامبر 30, 2009

عجب داستاینه این کار ما، امروز یک خانوم،   از مشتری‌های قدیمی‌اومده بود پیشم، میگفت اومدم یکی‌ از  تلفن های  خوبتو بگیرم و برم.

گفتم مگه ما تلفن بد هم داریم؟!

گفت آره پارسال از موبایلی که ازت گرفتم راضی‌ نبودم!

پرسیدم چطور مگه؟

گفت درست یک ماه بعد از اینکه تلفونو ازت گرفتم، رفته بودم حموم تلفن خیس شد، دیگه کار نکرد، بردمش تعمیر، گفتن گارانتیش از بین رفته.

گفتم خانوم موبایلی که تو آب بیفته یا خیس بشه دیگه گارانتی نداره، اینکه دیگه تقصیر من نیست، من که نمیتونم به هر کی‌ تلفن میفروشم حمومشم بکنم! اما شما اگه دوست داشته باشین میتونین هر وقت خواستین برین حموم یا زیر دوش به من زنگ بزنین من  در جا میام هم از مو بایلتون مواظبت می‌کنم هم پشتتونو کیسه میکشم!

گفت شما که بدت نمیاد.

(more…)

Continue ReadingIphone

کبری

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در سپتامبر 24, 2009

داشتم با خودم خاطرات گذشته رو مرور می‌کردم، خیلی‌‌هاشون تلخن اما بعضی‌ هاشونم شاید بشه بهشون گفت بامزه! اینم یکی‌ از هموناس:

بله، زمان دانشجویی بود در شهر منچستر در کشور خبیث! انگلستان، شبی از شبها با یکی‌ از دوستان نشسته بودیم، حوصلمون سر رفته بود، تصمیم گرفتیم که بریم دیسکوتک، دوستم که اسمش اکبر بود گفت که دیسکوتک جدیدی باز شده و تعریفشو زیاد از اینور اونور شنیده، خیلی‌ دوست داشت که اونجارو ببینه اما بهش گفته بودن که پسر‌های خارجی‌ رو فقط در صورت بودن با دوست دخترشون راه میدن!

(more…)

Continue Readingکبری

دلقک غمگین

نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی‌ روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم بالا بود، یکشنبه بود، باید میبردیمش بیمارستان، نمیدونم چرا بچه‌ها…

Continue Readingدلقک غمگین

دوغ آبعلی!

نوشته شده توسط مهدی امیری در سپتامبر 12, 2009

آدم باید کلش کار کنه، منو خدا هر چی‌ بهم نداده باشه، یک کله داده که عین ساعت کار میکنه، بخصوص در موارد اقتصادی!
قبول نمیکنین، بخونین ببینین که آیا درست میگم یا نه!
چند وقت پیش مهمون داشتیم واسه نهار، خانم محترم بنده فرمودن، میری خرید چند تا دوغ هم بگیر، امروز جای کوکا کولا و آاشغال‌های دیگه دوغ میزاریم سر میز.
گفتم ایده خیلی‌ خوبیه هم تنوعی هست و هم مشتی به دهان آمریکا زدیم!
به دوستان هم میگیم که با هر آروقی که میزنن ۳ دفعه بگن مرگ بر امریکا.
خانومم گفت، شد یکدفعه من یک چیز بگم تو مزه نندازی گفتم بازم خدارو شکر که قبول داری که این حرفایی که من میزنم با مزن!

(more…)

Continue Readingدوغ آبعلی!

معامله با دوستان

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در سپتامبر 10, 2009

باور کنین که خیلی‌ کار دارم اما باز کرم چرت و پرت نوشتن افتاده تو جونم, ولکن هم نیست, سعی‌ می‌کنم که سریع تریبشو بدم تا شاید بتونم به کارامم برسم, خدا از سر تقصیرات اون نگذره که مارو به وبلاگ نویسی کشوند!
حدود یک هفته پیش نشسته بودم طبق معمول تو مغازه و یاد قرض و قوله‌ها افتاده بودم که در باز شد و دوست عزیزی وارد مغازه شد, بعد از سلام و احوالپرسی و small talks!! ( این تیکه رو اومدم که یعنی‌ مام بله) گفت غرض از مزاحمت اینه که اومدم پیشت یک موبایل برای دخترم بگیرم, پرسیدم دخترت مگه چند سالشه؟ (more…)

Continue Readingمعامله با دوستان

نرم افزار، سخت افزار، شوخی‌ مردونه! +16

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در سپتامبر 4, 2009

باور کنین هیچ ملتی مثل ما ایرانیها بامزه نیست! دیروز رفته بودم پیش یکی‌ از دوستان ازش روزنامه بگیرم، ازم پرسید نرم افزارت چطوره؟ منم روحم از همه جا بیخبر! چونکه همون روز داشتم یک چاپگر جدید نصب می‌کردم خیال کردم که منظورش اینه که آیا چاپگر جدید درست کار میکنه یا نه ولی‌ خیلی‌ تعجب کردم که اون از کجا میدونه که من چیکار داشتم سر کار انجام میدادم! گفتم بد نیست فعلا که چاپ میکنه، کیفیتشم خوبه، یک خورده با تعجب نیگام کرد و پرسید نرم افزار تو چاپ هم میکنه؟
(more…)

Continue Readingنرم افزار، سخت افزار، شوخی‌ مردونه! +16