گربه مخوف!

بعد از اینکه رژیم در ایران عوض شد، خیلی از هموطنان دوست داشتن برای دیدن خانواده برگردن ایران! خیلی ها با دلیل بعضی ها هم بدون هیچ دلیلی میترسیدن که موقع برگشت تو فرودگاه بگیرنشون!
مام دوستی داشتیم که با وجودی که خیلی دلش میخواست برگرده اما خیال میکرد تا برگرده از همون فرودگاه مستقیم میبرنش هولوفدونی! این بشر نه سیاسی بود نه تو عمرش تو تظاهرات و میتینگی شرکت کرده بود و نه هیچ دلیل دیگییی برای این ترسش داشت اما ۱۰-۱۵ سال بود که نمیرفت!
بعد از  یکی دو باری که من رفتم ایران و برگشتم  و دید که هیچ اتفاقی نیفتاد و هیچ کس هم با ما کاری نداشت، ایشون هم تصمیم گرفت که بره ایران و سری به  فامیل بزنه اما هر چی به تاریخ پرواز نزدیک تر میشود، دوستمونم  ترسش بیشتر میشد!
اون سال اتفاقا من هم عازم ایران بودم, بیلیتم اما واسه یک هفته زود تر بود!
روزیکه داشت منو میبرد فرودگاه گفت من یک خواهش ازت دارم,  در رابطه با اومدنم به ایرانه!
گفتم بفرما در خدمتم، میدونی که هر کاری از دست من بربیاد کوتاهی نمیکنم!
گفت راستش من چونکه خیلی میترسم ، نمیخوام به کسی تاریخ دقیق پروازمو بگم، حتی به خانوادم!
گفتم بابا تو آخه مگه چیکار کردی که اینقدر میترسی، من آدمایی میشناسم که خیلی هم سیاسی بودن و رفتن و برگشتن، تو چرا اینقدر مساله رو واسه خودت گندش کردی؟!
گفت حالا دیگه من اینجوری هستم و کاریشم نمیشه کرد، فقط تو اگه میتونی، روزی که من میام مهرآباد ،  بیا  دنبالم که اگه منو بردن، یکی باشه که به خانوادم  اطلاع بده!
گفتم اخه دوست عزیز، بعد اینهمه سال داری میری، پدر و مادر و خواهر، برادرت  میخوان بیان پیشوازت این کاری که تو میخوای بکنی اصلا به نظر من صحیح  نیست!
گفت به نظر من که اینجوری بهتره، چونکه نمیخوام ۴۰-۵۰ نفر آدم بیان فرودگاه و منم نتونن ببینن!
گفتم باشه، حالا که دوست داری من میام دنبالت!
درد سرتون ندم، ما رفتیم ایران و بعد از یک هفته هم با  دوتا از دوستان  رفتیم فرودگاه که ایشون رو ببریم خونش!
هواپیما که زمین نشست، اولین نفری هم که خوشحال و خندان  اومد از سالن بیرون همین دوست ما بود! با دوستان  قرار گذاشتیم حالا که ما رو اینجوری بیخودی علاف کرد،  یک کم سر به سرش بزاریم !
گفتم چی شد ما آماده شده بودیم که خبر اعدامتو ببریم واسه خانوادت، حتی تو ماشین جام واست نداریم ، چونکه فکر نمیکردیم تو رو بعد اون همه مبارزات ورشادت ها  به این سادگی ها ول کنن!
گفت نه بابا، اصلا یک سوال هم نکردن که شما کی هستی و کجا بودی و چرا نیومدی! خیلی هم برخوردشون  خوب بود!
گفتم نه بابا اینا همش تاتره ، حالا صب کن تو ماشین واست تعریف میکنیم !
قیافش دوباره رفت تو هم و دیگه هیچی نگفت تا نشستیم تو ماشین.
۳-۴ دقیقه نگذشته بود که دوستی که پشت فرمون بود گفت آقا بلبشویی راه افتاده تواین  کشور که بیا و ببین! میگیرن، میبندن، میکشن ، به احدی رحم نمیکنن!  هیچ کی هم جرات نمیکنه نفس بکشه!
ادامه داد، من چونکه خیلی از دوستام خارج از کشور زندگی میکنن، زیاد میام فرودگاه ، اگر بدونین که چه صحنه هایی تو این فرودگاه دیدم! من که شما رو نمیشناسم اما دوست ایشون،  دوست منم هست، فقط بهت میگم  داداش،  خیلی مواظب باش، حواست کاملا جمع باشه! یک کلمه اضافه، یک جمله غلط، یک حرکت اشتباه و دیگه خدا بهت رحم کنه!
دوستمون بی ادبی نباشه جفت کرده بود، نفسش در نمیومد!
من گفتم،  خودش یکی دو روزه همه چی دستگیرش میشه، حالا بزار اقلا یک آب خوش از گلوش پایین بره، تازه از راه رسیده !
راننده گفت، نه عزیز من بزار بگم که آماده باشه، خیال نکنه که چونکه تو فرودگاه یکی بهش گفته خوش اومدین، دیگه همه چی بخیر گذشته! نه قربونت برم، میزارن  بری که ببینن با کی ها سر و کار داری، اونارم گیر بندازن برادر من !
دوست  دیگمونم قاطی شد و ازش پرسید، ببینم، اینجا آشنا ماشنا داری که بتونه کمکت کنه؟! واست سیگار و کمپوت و لباس بیاره، وقتی گیر افتادی ؟
دوستمون با صدایی که مثل اینکه از ته چاه در میومد،  خیلی آروم گفت، نه من خیلی وقته اینجا نیستم، اصلا نمیدونم کی کارش چیه و کی خرش کجا میره!  عجب غلطی کردم اومدم!
راننده گفت ، ببین رفیق من خوب چشاتو باز کن،  اون یارو رو میبینی اونجا واستاده ؟
گفت  آره، اون سیگار فروشه رو میگی؟
راننده گفت،  نه قربونت برم، اون که سیگار فروش نیست، سرداره، سرتیپه، ، رییس اطلاعاته ! اون پسره رو میبینی، داره با لنگ، شیشه ماشینارو پاک میکنه؟ زیر پیرهنشو ببین، یوزی بسته! اون لبنیاتی رو میبینی ؟ تا حالا نشده که کسی بره تو اون مغازه و زنده بیاد بیرون!
دوستمون چشاش از ترس گشاد شده بود!
گفت خلاصه یک کلوم بهت بگم برادر من، تو این مملکت گربه دیدی باید  ازش بترسی !
تا این حرف گربه رو دوست رانندمون گفت، من اتفاقی  دیدم که یک گربه داره تو خیابون راه میره!
داد زدم، بیا اینم گربه!
دوستمون تا اینو شنید، فورا خودشو خم کرده بود   زیر صندلی و به حساب   قایم شده بود! بچه ها از خنده مرده بودن!
پرسیدم  چیکار میکنی ، بیا بیرون بابا آبرومونو بردی تو بعد از اون همه مبارزات !  رفیقمون  که صداش از ترس میلرزید داد میزد ، قایم شین گربست، قایم شین گربست! ………….

This Post Has 3 Comments

  1. ندا

    ای بابا چه بلایی سر این بنده خدا اورده بودین . اما خب بهش حق بدید . بنده خدا ایران رو ترک کرده بوده خداییش چه میدونسته اوضاع از چه قراره .شما هم که از آب گل آلود ماهی گرفتید و طرفو نصفه جون کردین :-))

  2. راست میگی ندا جون بد جوری دوستمون ترسیده بود اما تقصیر خودش بود؛ من صد دفعه بهش گفته بودم که خبری نمیشه اما اون بازم میترسید، الان هم هروقتی که همدیگر رو میبینیم در باره این خاطره حرف میزنیم تا چند سال که همیشه فحش میداد اما الان دیگه خودشم میخنده! 😆

  3. Mehdi Parsnews Amiri

    راست میگی ندا جون بد جوری دوستمون ترسیده بود اما تقصیر خودش بود؛ من صد دفعه بهش گفته بودم که خبری نمیشه اما اون بازم میترسید، الان هم هروقتی که همدیگر رو میبینیم در باره این خاطره حرف میزنیم تا چند سال که همیشه فحش میداد اما الان دیگه خودشم میخنده! 😆

Leave a Reply