!احترام

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در ژانویه 3, 2010»

آقا من هرچی‌ میکشم از دست این زبونمه، مثل همین امروز که یکشنبس و من  طبق معمول باید تا شب اسیر زن و بچه‌ باشم!
صبح خانومم لباساشو پوشید و گفت که میخواد بره دیدن دوستش که بیمارستانه، من هم که انتظار این خبر مسرت بخش رو نداشتم اصلا دیگه قاطی کردم، قبل از اینکه می‌خواست از در بره بیرون، زبونمو نتونستم نگه دارم بهش گفتم عجله نکن واسه برگشتن، هرچی‌ دوست داشتی بمون پهلوی دوستت، طفلی تنهاس تو بیمارستان (more…)

Continue Reading!احترام