بابا حسن

مهدی امیری  اکتبر 3, 2010 سواد نداشت اما شاهنامه رو حفظ بود! روزی ۴ بسته اوشنو ویژه می‌کشید، بابا حسنو میگم، همه می‌دونستیم که حب هم میندازه اما هیچکی بروش…

Continue Readingبابا حسن

فی‌ داخلون!

نوشته مهدی امیری سپتامبر 13, 2010

نزدیکای ظهر بود که در باز شد و اومد تو، بیست، بیست و یکسالی میشد که ندیده بودمش، خیلی‌ خوشحال شدم، خیلی‌ قیافش عوض شده بود، ولی‌ طبق معمول بهش گفتم، تو اصلا تکون نخوردی، هیچ عوض نشدی!
گفت تو هم اگه موهات  سفید نشده بود، فکر می‌کردم همین دیروز دیدمت!
گفتم چی‌ شد بابا، یکدفعه غیبت زد؟ (more…)

Continue Readingفی‌ داخلون!

حقوق زنان!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی آگوست 29, 2010

شما همتون  شاهدین که من همیشه از حق خانوما دفاع کردم! واقعا هم که پیش وجدان خودم، شرمنده نیستم که حق خانوما رو خورده باشم یا خدای نکرده خواسته باشم به این موجودات! بی‌ حرمتی کرده باشم! بالاخره دیگه تحصیلات و زندگی‌ کردن سالهای طولانی در اروپا، تاثیراتی روی من داشته که  مبارزه برای حقوق خانوم های ایرانی هم، یکی‌ از اوناست! (more…)

Continue Readingحقوق زنان!

باغ انار ۲

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی آگوست 3, 2010

چندین ماه پیش خاطره‌ای نوشتم به اسم باغ انار، که اکثر شما دوستان عزیز هم خوندین و منو مورد لطف خودتون هم قرار دادین!
دوستی در بالاترین به این نوشته‌  لینک داده بود، خیلی‌ هم خوشحال شدم، وقتی‌ که اونجا (more…)

Continue Readingباغ انار ۲

فارسی‌ جدید!

نوشته مهدی امیری جولای 29, 2010 دیروز یکی‌ از دوستان اومده میگه یک تارنمای جدید درست کردم دیدی؟! گفتم چی‌ شده حالا رفتی‌ تو برنامه تارو و تنبک؟! موسیقی اصیل؟!…

Continue Readingفارسی‌ جدید!

چون ایران نباشد……

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی جولای 20, 2010

ما ایرانیها واقعا که ادمای وطن پرستی هستیم، هیچ شکی هم درش نیست، در اثبات این وطنپرستی خارق العاده، خاطره کوتاهی‌ دارم که براتون تعریف می‌کنم.
چندین سال پیش، کنسرتی بود در شهری که ما زندگی‌ می‌کنیم، خواننده معروفی  به این کشور آمده بود  و تعداد زیادی از هموطنان، شیک و پیک و عطر و ادوکلن زده در محل اجرای کنسرت جمع شده بودن، حدود ۶۰۰-۷۰۰ نفر!
برنامه با سرود ‌ای ایران  شروع شد و احساسات وطندوستی ما، کاملا تحریک شده بود (more…)

Continue Readingچون ایران نباشد……

اشتباه بزرگ

نوشته مهدی امیری ژوئن 30, 2010 دیروز باز طبق معمول، حالم گرفته بود که دیدم یکی‌ از دوستان که روی هم رفته، بچه بدی هم نیست اومد پیشم، این آقا…

Continue Readingاشتباه بزرگ

خاطره‌ای از استانبول!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی ژوئن 22, 2010

چندین سال پیش با یکی‌ از دوستان، سفری داشتیم به آلانیا در کشور زیبای ترکیه، به مدت دو هفته، هتل بسیار زیبایی داشتیم ، مسافران هتل، اکثرا خانواده‌های آلمانی و اتریشی‌ و سویسی بودن، بسیار هم بهشون خوش مگذشت اما به ما که دو تا جوون بودیم و آلانیای اون زمان هم هنوز به صورت امروز پر از محل‌های تفریحی نبود، زیاد خوش نمیگذشت (more…)

Continue Readingخاطره‌ای از استانبول!

ساعت مچی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی می 31, 2010
همه خیال میکردن ما دوقولو هستیم، همیشه با هم بودیم،داداشم یک سال و  نیم از من بزرگتر بود، ما هر جا که می‌رفتیم با هم بودیم، با همدیگه بازی  میکردیم، یک اتاق داشتیم، لباسای همدیگرو میپوشیدیم، هر کی‌ یکی‌ از مارو  تنها میدید، اولین سوالش این بود که داداشت کجاس؟
هیچ وقت یادم نمیره، اون سال واسه عید رفته بودیم (more…)

Continue Readingساعت مچی!