باربکیوی ایرانی!
نوشته مهدی امیری در 24 آوریل, 2010 بعد از ماهها امروز تو این شهری که ما زندگی میکنیم، آفتاب شده بود و هوام قرار بود بشه ۲۱ درجه سانتیگرد! شما…
نوشته مهدی امیری در 24 آوریل, 2010 بعد از ماهها امروز تو این شهری که ما زندگی میکنیم، آفتاب شده بود و هوام قرار بود بشه ۲۱ درجه سانتیگرد! شما…
نوشته مهدی امیری در ۱۷ مارس ۲۰۱۰ زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچهها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند…
۱۷ سال بود که ایران نرفته بود ،وقتی بلیتشو تو هواپیمایی گرفت خیلی هیجان زده بود، ۴ روز دیگه فرودگاه و دیدن خانواده ، مادر ،برادرا و خواهرا ، تو این مدت چند بار دایی و عمو شده بود اما هیچکدوم از این بچه ها رو ندیده بود! فقط تلفنی صدای چند تاییشون رو شنیده بود، همم اولین حرفی که میپرسیدن این بود که ، دایی، عمو کی دیگه میای ایران، ما کی دیگه میتونیم شما رو ببینیم؟!
از همه بیشتر اما بعد مادرش، دلش واسه داداش کوچیکش تنگ شده بود، خیلی تو این چند سال، دلش هواشومیکرد، وقتی داشت از ایران میرفت، تازه سیبیلاش در اومده بود، حالا واسه خودش مردی شده بود میخواست زن بگیره!
رفتن به ایرانشم فقط بخاطر عروسی داداش کوچیکش بود. (more…)
می 19, 2009 نوشته مهدی امیری
نوشته مهدی امیری ۱۸ فوریه ۲۰۱۲ دوستان از شما چه پنهون، حدود یک ماه و نیم پیش، یکروز صبح ساعت ۸ پستچی در زد و یک نامه سفارشی برام آورد،…
ارسالشده در بهترین نوشتههای بابی در آگوست 3, 2009
نوشته مهدی امیری ( Mehdi Amiri) در ژانویه 11, 2009
دخترم پرسید، بابا مگه مردام حامله میشن؟
گفتم نه بابا جون، تو حتما اون خبرو تو رادیو تلویزیون شنیدی که میگفت یک مرد حامله شده، اما اون مرد نبوده، زن بوده ، تغیر جنسیت داده، وگرنه عزیزم مرد که حامله نمیشه!
گفت بابا تغیر جنسیت دیگه چیه؟ ( با خودم گفتم عجب گیری افتادیم با این بچه) گفتم (more…)