نوشته مهدی امیری ۱۹ آپریل ۲۰۱۴
هفته پیش دوستان, یکشنبه ای با بچه هام رفته بودیم استخر, خیلی آدم اونجا بودن منجمله دو تا خانوم هموطن عزیز که اونا هم با بچه هاشون تشریف آورده بودن که روز تعطیل, مثل ما, بدنی به آب برسونن!
من معمولا وقتی جایی, بخصوص تو محیط های بسته, هموطنان گرامی رو میبینم , سعی میکنم که هر چه سریع تر سلامی کرده و بهشون برسونم که من هم از هموطنان شریف ایرانی هستم, مخصوصا اگر که از بانوان ایران زمین باشن!
دلیلش هم هیچ دیگری نیست بجز اینکه در اثر فزونی سال های عمر و کهولت سن, متاسفانه دیگر هیچ موی سیاهی بر سر مبارک, اما کچل این بنده سراپا تقصیر مشاهده نمیشود و اندک احتمالی میرود که هموطنان در نگاه اول مرا از نوادگان کوروش کبیر و داریوش بزرگ بحساب نیاورند و اینجانب را چیزشان هم حساب ننموده و خدای نکرده, زبانم لال, حین گفتگو های دوستانه, کلماتی از دهان مبارکشان صاعد گردد که موجبات خجلت زدگی دو طرفه مهیا گردد!
اینبار اما بخاطر بودن بچه ها و صحبت کردن های فارسی ما,هموطنان, خوشبختانه, بسیار زود ٢ سنتی , یوروی ٤٤٠٠ تومانیشان افتاد که, خداوند آنها را قرین رحمت فرموده و هموطنان دیگری را نیز, همزمان به آن محل فرستاده است!
با در نظر داشتن تجربیات چندین ساله, , جهت احتراز از هرگونه حال گیری, اینجانب تا حد ممکن, از نزدیک شدن به این دو ایران دخت گرامی , دوری می جستم.
مجموعه بزرگیست و با بودن استخر های مختلف, اجتناب از ایجاد مزاحمت برای هموطنان, کار دشواری نبود تا اینکه بعد از چند ساعتی, در حالی که ما در گوشه ای مشغول بازی با دخترم بودیم , یکی از این هموطنان والا مقام با دختر گرامیشان, از ٤-٥ متری ما در حال عبور بودند که طفل خرد سال ایشان که هنوز از عشق و علاقه وافر ما ایرانیان به همدیگر اطلاع مبسوطی نمیتوانست داشته باشد , از مادر گرامی خود درخواست نمود که در همان محلی از استخر بمانند که از جفای روزگار, من ایرانی نیز با دختر ایرانیم به جست و خیز و توپ بازی میپرداختیم!
در جواب دخترک که با پافشاری فراوان از مادر هموطن, مصرانه درخواست مینمود که در همان قسمت استخر بمانند, ایشان میفرمودند “نه بیا بریم عزیزم اینجا چیز هست “!!
که منظور ایشان این بود که نه اینجا نمیمانیم چونکه یک ایرانی در آنجا هست! ولی چونکه من میتوانستم حرفای این هموطن گرامی را بشنوم ایشان بنده را تبدیل به چیز نمودند!
بسیار آزرده خاطر گشتم که چگونه این هموطن به خود رخصت میدهند که بنده را درآنی به “چیز” مبدل فرمایند !
ولی بعدا فکر کردم که نه ممکن است که این هموطن گرامی واقعا جسارتی به خود بنده نفرموده و فی الواقع ترس ایشان از همان چیز مشخص باشد!
اومدم به ایشون بگم, خانوم گرامی حد اقل ٤٠٠-٥٠٠ تا چیز دیگر هم اینجا هست با شکل و اندازه های متفاوت, مال همه کسان دیگر, چیز نیست , فقط چیز من ایرانی, یا چیز ایرانی من, چیزه؟!
در همین حال دخترم اومد و با خوشحالی گفت, “بابی اینام ایرانی حرف میزنن”!
گفتم بله عزیزم اینام ایرانی هستند و فارسی حرف میزنن!
انتظار داشتم که خانومه حرفی بزنه , صحبتی, سلام و علیکی, یا اقلا لبخندی به دختر کوچک من بزنه اما فقط نگاه خصمانه ای کرد و رفت! گمان بردم که تصور چیز, تمام وجود ایشون رو چنان از خوف و رعب و وحشت پر کرده که حتی قادر به آوردن لبخندی, هر چند زورکی, به لبهای خود نیستند!
این گذشت و بعد از نیم ساعت, به رختکن رفتم تا عینک زیر آبی دخترم را بیارم, از بد حادثه, کمد لباس های ما, درست در همان ردیفی بود که کمد آن علیا مخدره نیز در همانجا قرار داشت.
ایشان مشغول جمع و جور کردن وسائل و پوشیدن لباس هایشان بودند که مردی اتریشی , که کمدش دیوار به دیوار کمد ایشان بود نیز مشغول خشک کردن بدن خود بود که بناگاه بدون هیچگونه توجهی به اطرافیان مایوی خود را از تن خارج کرده و و به ادامه خشک کردن خود پرداخت و بعد هم حوله را به گوشه ای نهاده و و در فاصله ١٠ سانتی این خانوم , لخت و عور به خم و راست شدن پرداخت!
مردک بی حیا ! کوچترین توجهی به اینکه این خانوم چشم و گوش بسته, نیز آنجاست, نداشت و به کار خود مشغول بود!
در کمال ناباوری و با تعجب فروان, مشاهده نمودم که محترمه بدون هیچ عکس العمل خاصی به کار خود مشغول بوده و انگار نه انگار که مردی غریبه در جوار ایشان , خصوصی ترین قسمت بدن خود را که ناگفته نماند, تا دم زانویش هم میرسید! به نمایش گذاشته بود!
عینک را بدست گرفته در صدد برگشتن به نزد دختر خود بودم که چشمانم ناخود آگاه در چشمان خانوم شرح الذکر افتاد, یک لحظه , به مغزم خطور کرد که به نزد ایشان رفته و دستی بر شانه مبارک آن ضعیفه زده و اظهار نمایم :
” عزیز من, این چیزه, من که مردم از دیدن همچین دم و دستگاهی, وحشت زده شدم , ولی شما خدا رو شکر, چیز ندیده نیستی, ماشالله اینقدر چشم و دلت سیره که انگار روزی ١٠ تا از اینا تو دست و بالته!
فقط من اینو نمیتونم درک کنم که شما با اینهمه دل و جرات, چه جوری اونقدر با چیز من پیرمرد, مشکل داشتی که هر چی دخترت اصرار کرد, حاضر نشدی که در ١٠-٢٠ متریش تو آب بمونی ؟!”
اما بهنگام گذشتن از کنار آن شیر زن شجاع هموطن, , ابهت چیز آن نامسلمان, مرا به گونه ای تحت تاثیر قرار داده بود که زبانم بند آمده و نتوانستم کلمه ای از دهان خارج کنم……
خییییییلییخییییییلی باحال بود!!ایول
میبینی پرستو جان, ما چه مشکلاتی داریم با این هموطنها تو این کشور غریب؟! 😆
میبینی پرستو جان, ما چه مشکلاتی داریم با این هموطنها تو این کشور غریب؟! 😆
تا باشه از این مشکلات باشه!!!
این البته مشکل چیزی بود ولی ما متاسفانه مشکلاتی هم داریم چیز آدم رو پاره میکنن! 😆
این البته مشکل چیزی بود ولی ما متاسفانه مشکلاتی هم داریم چیز آدم رو پاره میکنن! 😆
واي مردم از خنده… تو كشورهاي ديگه چرا ايرانيها خودشونو قايم ميكنن از هم؟ من توي نيس فرانسه به اين مشكل برخوردم
عذر میخوام ماکا خانوم گرام, جسارتا مایلم جویا شوم که آیا مشکل شما در نیس فرانسه نیز از نوع چیزی بود؟! 🙄
عذر میخوام ماکا خانوم گرام, جسارتا مایلم جویا شوم که آیا مشکل شما در نیس فرانسه نیز از نوع چیزی بود؟! 🙄
نه بابا شما هم…مشغول خريد بوديم با پسرم… و در حال صحبت كه خانم و آقايي هم اومدند براي بچه اشان خريد و اونها هم تند تند فارسي حرف ميزدند و تا ما رو ديدند راهشونو كج كردند و يواش حرف زدند ولي قيافه هاشون تابلو بود ايرانين…
مهدی جون از این مشکل چیز ا حالا حالا نصیب کسی نمیشه!!!
دوستان میدونین که اسم اینو گذاشتم بازم چیز, چونکه من نوشته های مختلفی درباره چیز نوشتم که اولیش نوشته ای هست که من خودم خیلی دوست دارم!
ماکا فکر کنم خونده باشه, اما پرستو جان اگه نخوندی بخون, اون بهتره!
چیز
دوستان میدونین که اسم اینو گذاشتم بازم چیز, چونکه من نوشته های مختلفی درباره چیز نوشتم که اولیش نوشته ای هست که من خودم خیلی دوست دارم!
ماکا فکر کنم خونده باشه, اما پرستو جان اگه نخوندی بخون, اون بهتره!
چیز