مریم جون
اصلا جمعه خوبی نبود, هر کی هم از صبح, وارد مغازه شده بود, رفته تو بود تو اعصابم! خداخدا میکردم که هر چه زود تر اون روز لعنتی تموم شه…
اصلا جمعه خوبی نبود, هر کی هم از صبح, وارد مغازه شده بود, رفته تو بود تو اعصابم! خداخدا میکردم که هر چه زود تر اون روز لعنتی تموم شه…
ناراحت تو مغازه نشسته بودم که در باز شد و حمید وارد شد.
بعد از حال و احوال گفت که امروز یک جورایی حس میکنم که سر حال نیستی!
گفتم والا شنیدم که فلانی از زنش جدا شده!
گفت چرا؟ اونا که خیلی ساله ازدواج کردن، بچم دارن!
گفتم، راستش اینجوری که ما شنیدیم، با یکی دیگه رابطه داشته و خانومشم فهمیده و ازش جدا شده! (more…)
ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 14, 2010
نوشته مهدی امیری در آگوست 6, 2010
نوشته مهدی امیری در 24 آوریل, 2010 بعد از ماهها امروز تو این شهری که ما زندگی میکنیم، آفتاب شده بود و هوام قرار بود بشه ۲۱ درجه سانتیگرد! شما…
نوشته مهدی امیری در ۱۷ مارس ۲۰۱۰ زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچهها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند…
می 19, 2009 نوشته مهدی امیری
ارسالشده در بهترین نوشتههای بابی در آگوست 3, 2009
ارسالشده در نوشتههای بابی جولای 4, 2010 ۵-۴ سال پیش جاتون خالی مسافرتی داشتیم به جزایر قناری، به شهری به نام San Agustin در Grand Canary ! اون وقتا…
ارسالشده در نوشتههای بابی آوریل 10, 2010