مریم جون

اصلا  جمعه خوبی نبود, هر کی هم  از صبح, وارد مغازه شده بود, رفته تو بود تو اعصابم! خداخدا میکردم که هر چه زود تر اون روز لعنتی تموم  شه…

Continue Readingمریم جون

شانس الله

ناراحت تو مغازه نشسته بودم که در باز شد و حمید وارد شد.

بعد از حال و احوال گفت که امروز یک جورایی حس میکنم که سر حال نیستی!
گفتم والا شنیدم که فلانی از زنش جدا شده!
گفت چرا؟  اونا که خیلی ساله ازدواج کردن، بچم دارن!
گفتم، راستش اینجوری که ما شنیدیم، با یکی دیگه رابطه داشته و خانومشم فهمیده و ازش جدا شده! (more…)

Continue Readingشانس الله

انشاالله !

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آگوست 14, 2010

مردم تو هیچ جای دنیا دست از خرافات ورنمیدارن! اینجام مردم کم خرافاتی نیستن، دیروز  روز سیزدهم ماه بود و همه یک جورایی مواظب بودن که اتفاق بدی براشون نیوفته، مخصوصاً وقتی‌ که روز سیزدهم باشه و جمعه هم باشه که دیگه اون روز رو میگن که بهتره آدم اصلا از خونه بیرون نیاد! از صبح تو رادیو صحبتا همه راجع به همین روز جمعه و سیزدهم بود و با مردم مصاحبه میکردن که آیا به این حرفها اعتقاد دارن و چه اتفاقاتی واسشون در همچین روزی افتاده! (more…)

Continue Readingانشاالله !

دعوت!

نوشته مهدی امیری  در آگوست 6, 2010

چقدر من این تعارفات ایرانی رو دوست دارم، ۳ روز پیش تو مغازه بودم که خانومی، هم سنّ و سال خانوم خود بنده وارد مغازه شد!
بعد از سلام و علیک گرم و گیرا و جای خانوم بچه‌ها خالی‌ نباشه و انشالا بزودی برگردن و دلتنگی‌‌ها تموم بشه و این حرفا گفت که من امروز خودم اومدم پیشتون که دعوتتون کنم که یک روز یا یک شب، هر جوری که راحت تر هستین و وقتتون اجازه میده تشریف بیارین پیش ما، شامی، ناهاری در خدمتتون باشیم!
گفتم خدمت از ماست خانوم!
  هر چی‌ فکر کردم، اصلا قیافه  خانومه یادم نمی‌اومد رومم نمیشد که ازش بپرسم که شما اصلا کی‌ هستی‌! بی‌ انصاف همشم میگفت شوهرم، یکدفم اسمشو نمیگفت که من بدونم شوهرش کیه!
(more…)

Continue Readingدعوت!

باربکیوی ایرانی!

نوشته مهدی امیری در  24  آوریل, 2010 بعد از ماه‌ها امروز تو این شهری که ما زندگی‌ می‌کنیم، آفتاب شده بود و هوام قرار بود بشه ۲۱ درجه سانتیگرد! شما…

Continue Readingباربکیوی ایرانی!

The pomegranate garden ! باغ انار

نوشته مهدی امیری در ۱۷ مارس ۲۰۱۰ زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی‌ داشتیم که ما بچه‌ها خیلی‌ دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند…

Continue ReadingThe pomegranate garden ! باغ انار

شاهنامه آخرش خوشه!

می 19, 2009 نوشته مهدی امیری

معمولا من خاطراتمو با یادش بخیر شروع می‌کنم اما ایندفعه خدائیش نمیدونم بگم یادش بخیر یا نگم، خاطرش هم تلخه و هم شیرین!

بله، چندین سال پیش بود، اگه اشتباه نکنم ۱۹۸۹میلادی یعنی‌ ۲۰ سال قبل، با یکی‌ از دوستان مسافرتی داشتیم به کشور ترکیه و یا به قول یکی‌ از دوستان سرزمین (more…)

Continue Readingشاهنامه آخرش خوشه!

مردم مردای قدیم!

ارسال‌شده در بهترین نوشته‌های بابی در آگوست 3, 2009

زنگ زدم به خانومم، گفتم بریم؟ پرسید کجا؟ گفتم چیکار داری دیگه بگو آره یا نه! گفت آخه بدونم کجا میخوایم بریم، گفتم یه جای خوب، گفت، کجا مثلا؟ گفتممسافرت، یک هفته میزنیم میریم یه کشور دیگه، الان چند وقتی‌ می‌شه که از همین خراب شده بیرون نرفتیم، گفت باشه من که همیشه با مسافرت موافقم، گفتم پس ترتیبشو بدم؟ گفت هر جوری که خودت صلاح میدونی‌، واسه بچه هام خوبه، هوایی به سرشون بخوره، گفتم شما که هنوز ۳ هفتس از مسافرت چند ماهه برگشتین، من بدبخت نزدیک ۳ ساله از همین مغازه تکون نخوردم! (more…)

Continue Readingمردم مردای قدیم!

!سرزمین کفار

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی جولای 4, 2010   ۵-۴  سال پیش جاتون خالی‌ مسافرتی داشتیم به جزایر قناری، به شهری به نام San Agustin در Grand Canary ! اون وقتا…

Continue Reading!سرزمین کفار

با همین دوتا گوش خودم شنیدم…

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی آوریل 10, 2010

چند روزی بود که تصمیم داشتم یک مطلب قشنگ درباره خانم‌ها بنویسم، چونکه کم کم ممکنه بعضیا، بگن که بابی میونش با خانوما خوب نیست و خیال کنن که بابی خدای نکرده، زبونم لال ضد خانوماس! یعنی‌ مثل فمینیستا که ضد مردان بابی هم ضد خانوماس! (more…)

Continue Readingبا همین دوتا گوش خودم شنیدم…