دخترم دیروز طبق معمول رفته سر یخچال تو آشپزخونه , میگه بابی, من این یخچال رو از همه چی بیشتر تو این خونه دوست دارم البته بعد از بابام, چونکه هروقت بری درشو باز کنی, یک غذای خوشمزه, حاضر و آماده هست که ورداری بخوری!
گفتم آره عزیزم, من که هیچوقت واسه یک نفر غذا درست نمیکنم, همیشه میگم شاید یکی از شما ها بیاین و گشنتون باشه, شمام که هیچوقت صبر ندارین, شکمتون هم که به غار غار میوفته دیگه خدا رو هم بنده نیستین!
میگه , وقتی بچه بودم همیشه عاشق این بودم که تو بری خرید, چونکه میدونستیم , برگردی, نصف یخچال پر میشه از چیزایی که ما دوست داشتیم .
یادت میاد بابی؟!
گفتم آره, قشنگم یادمه , اگه تمام یخچال رو هم با نوشابه و شکلات و دسر پر میکردیم, به شب نمیرسید, تموم شده بود!
میگه نه دیگه اونجوری هم نبود ما تا ۳-۴ روز, هروقت میرفتیم سر یخچال یک خوردنی خوشمزه بود, مثل همین الان !
گفتم, زیادم سرتون داد میکشیدم و دعواتون میکردم اما فایده نداشت, شما رو هیچوقت نمیشد از یخچال دور کرد!
میگه بابی, یک چیزو من هنوزم نفهمیدم, خیلی واقعا برام عجیب بود !
گفتم چی رو باباجون؟
میگه یخچالمون که خیلی بلند بود, یادمه زیرشم فریزر ۳-۴ طبقه داشت, تو اگر خوردنی های بچه ها رو میزاشتی طبقه بالاتر, ما اصلا دستمون نمیرسید که هی بریم درو باز کنیم و بخوریم, تو هم بیای باهامون دعوا کنی؟!
گفتم دلیل داشت بابی که دوست نداشتم اونا رو بزارم بالاتر !
میگه چه دلیلی آخه, کار از این ساده تر , یک طبقه بالاتر میزاشتی , خیالت راحت !
گفتم, اگه بدونی من چقدر سر همین با مامانت جر و بحث داشتیم!
میگه چرا, اون نمیزاشت بزاری بالا؟۱
گفتم نه, اون طفلی هی میزاشت طبقه بالا , باز من میرفتم جاشونو عوض میکردم میزاشتم پایین تر !
میگه چرا میزاشتی پایین بابی ؟۱
گفتم, چونکه اون بالا, دست شما نمیرسید عزیزم, من عاشق این بودم که یک چیز واستون بخرم و شما دوست داشته باشین اون عصبانیت ها و داد و دعوا ها هم همش ادا اطوار بود بابی, بلاخره پدر تو خونه باید یک ابهتی داشته باشه دیگه !
بغلم کرد , صورتمو بوسیدو گفت, نه اینکه مام خیلی ازت میترسیدیم و حساب میبردیم اما بابی من همیشه میگم تو بهترین بابای دنیا هستی .
بوسیدمش , گفتم بابا تو روزمنو ساختی دخترم, کاشکی میشد برگردیم بهون روزا و من میتونستم یخچال رو, پایین تا بالاشو فقط با شکلات و نوشابه و چیپس پر کنم .