یکی از مشتری های مغازه رو دیروز بعد از چند ماهی دیدم, حال خانومشو میپرسم, میگه جدا شدیم!
میگم چرا اخه, شما که خیلی با هم خوب بودین؟!
میگه رفته بودیم مسافرت, نصف شب بیدار شدم دیدم نیست , رفتم ببینم کجاست, دیدم صداش از ٣ تا اتاق اونور تر میاد!
گفتم خوب حتما تو خواب راه میرفته بدبخت!
……
اما خداییش خیلی خندم گرفته بود چونکه یاد حکایت عبید زاکانی افتاده بودم که میگه:
شخصی ، مهمانی را در زیر خانه خوابانید.نیمه شب صدای خنده ی وی را در بالا خانه شنید . پرسید که : در آنجا چه میکنی ؟ گفت : در خواب غلتیده ام . گفت : مردم از بالا به پایین غلتند ، تو از پایین به بالا غلتی ؟ گفت : من هم به همین می خندم!