ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 24, 2009
داشتم با خودم خاطرات گذشته رو مرور میکردم، خیلیهاشون تلخن اما بعضی هاشونم شاید بشه بهشون گفت بامزه! اینم یکی از هموناس:
بله، زمان دانشجویی بود در شهر منچستر در کشور خبیث! انگلستان، شبی از شبها با یکی از دوستان نشسته بودیم، حوصلمون سر رفته بود، تصمیم گرفتیم که بریم دیسکوتک، دوستم که اسمش اکبر بود گفت که دیسکوتک جدیدی باز شده و تعریفشو زیاد از اینور اونور شنیده، خیلی دوست داشت که اونجارو ببینه اما بهش گفته بودن که پسرهای خارجی رو فقط در صورت بودن با دوست دخترشون راه میدن!
من با شنیدن این حرف خونم جوش اومد، گفتم انگلیسیها سگ کی باشن که بخوان ما ایرانیها رو راه ندن، من دیسکوتکشونو در جا میخرم، حالا دیگه کار این بی همه چیزا به جایی رسیده که ما ایرانیها رو تو دیسکوتکشون راه نمیدن؟ گفتم بلند شو حاضر شو بریم بقیش با من، گفت ببین عزیز من، منم منم بیخودی و میخرم و میفروشم و میکشم و میزنم رو بذار کنار باید یک پولیتیک درست و حسابی بزنیم که شبمون خراب نشه، تو همه کار هارو بذار به عهده من، من خودم ترتیبشو میدم، گفتم حالا دیگه تو میخوای منو ببری دیسکو؟ گفت اره همین که گفتم تو با من بیا کاریت نباشه، اگه من امشب تورو نبردم تو این دیسکو، اسم منو بذار کبری !
گفتم من که چشم آب نمیخوره اما فقط واسه اینکه روت کم شه، باشه، هر کاری که تو بگی میکنیم، گفت پس بلند شو زنگ بزن تاکسی بیاد سوار شیم بریم، گفتم نفست از جای گرم بلند میشه ها، ۲ روزه الان از بی پولی سیگار نکشیدم اونوقت تاکسی سفارش بدم باهاش برم دیسکو؟ گفت تو همین ۴-۵ دقیقه قبل میخواستی دیسکو یارو رو بخری حالا میخوای مارو با اتوبوس ببری؟ گفتم اونم تازه اگه بلیط اتوبوس تو جیبام پیدا کنم، وگرنه پیاده باید گز کنیم!
بلیط اوتوبوسم نداشتیم، قلکی داشتم که پول خوردامو برای روز مبادا و گرفتن سیگار توش میریختم، زدیم شکوندیمش چندین پوند از توش در آوردیم برای ورودی دیسکو و پیاده راه اوفتادیم به سمت مرکز شهر!
اکبر گفت وقتی رسیدیم اونجا، جوری وانمود میکنیم که انگار منتظر دوست دخترامون هستیم، دربونها هم وقتی ببینن ما تنها نیستیم راهمون میدن بریم تو چونکه میگن حتما دوستاشون قبل از اینا اومدن رفتن تو و منتظر اینان، گفتم ایدش بد نیست حالا ببینیم چی میشه!
دم در دیسکوتک که رسیدیم، دیدیم ۲-۳ تا دربون واستادن فقط هم اونایی رو میذاشتن برن تو که یا دخترن و یا پسرن اما با دختر، حتی چند تا پسر انگلیسی هم که تنها بودن راهشون ندادن! اکبر گفت اصلا خودتو نباز، با من باش کاریت نباشه، فقط باید نقشتو خوب بازی کنی، گفتم باشه هر چی اوستام بگه! خودش شروع کردن به بالا و پایین رفتن دم در دیسکو، هر چند دقه یکبار ساعتشو نیگا میکرد، بعضی وقتام زیر لبش فحشی میداد، میومد پیش من به انگلیسی میپرسید نیومدن هنوز؟ منم میگفتم نه! به انگلیسی هم چرت و پرتایی سر هم میکرد و میگفت، که نمیدونم چرا هنوز نیومدن، چقدر طولش میدن این دخترا، وقتی بیان باهاشون تکلیفمو روشن میکنم، حتما تاکسی گیرشون نیومده، تا حالا سابقه نداشته که دوست دختر من دیر بیاد….جوری هم میگفت که دربونها بشنون، اینارو میگفت باز میرفت سر چار راه، خیابونو نیگا میکرد که ببینه آیا دارن میان یا نه! یکدفعه برگشت پیش من، به انگلیسی گفت چرا واستادی؟ برو خیابون بغلی شاید دم اون دیسکو دیگه منتظرن، منم سرمو انداختم پایین رفتم خیابون بغلی و برگشتم، داد زد نبودن؟ گفتم نه والا اونجام نیستن! شروع کرد با من به دادو بیداد کردن، که همش تقصیر دوست توه، اون حتما طولش میده، دوست من همیشه سر وقت میاد، منم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم، گفتم نه، دوست من هم همیشه سر وقت میومده تا حالا ، نمیدونم چی شده! یواشکی به فارسی بهش گفتم بابا بیخیا ل اکبر ، تو هم دیگه مثل اینکه باورت شده، گفت جای این حرفا برو واسا سر اون خیابون که اومدن ببیننت، چونکه تا حالا تو این دیسکو نبودن، ادرسشو بلد نیستن!
خلاصه، یک ساعتی این دوست ما از این اداها در آورد، بالا و پایین میرفت، خیابونو دور میزد، ساعتشو نیگا میکرد، با پاش به زمین میکوبید… بعدش منو که هنوز سر چهار راه واستا بودم صدا زد که برم پیشش، گفت حالا دیگه وقتشه، بیا یاد بگیر چه جوری میبرمت تو، گفتم دمت گرم، خوشگلا آمده باشین که ما اومدیم!
اکبر جلو من هم پشت سرش، اومدیم بریم تو، یکی از دربونا همچین دستشو گذاشت جلو سینه اکبر که نزدیک بود از پشت بیفته رو زمین! بعدشم گفت شما نمیتونین بدون همراه برین تو، اکبر هم کم نیاورد، گفت دوست دخترای ما رفتن تو، یارو گفت چه جور دوستایی هستن که شماها الان یک ساعت اینجا دارین بالا و پایین میرین یکیشون نیومد ببینه شما کجایین؟ بعدشم اضافه کرد که ما روزی ۱۰ دفعه این چیزارو میبینیم این کلکهای شما به درد کودکستان میخوره ، کی میخواین شماها بزرگ شین؟
سرمونو انداختیم پایین و برگشتیم، رفتیم تو یک کافه نشستیم، دیدم اکبر خیلی حالش گرفته شده، همینجوری نشسته بود با خودش قر میزد و فحش میداد، دست زدم رو شونش، گفتم ناراحت نباش کبری جون، من خودم فردا ۱۰ تا دختر انگلیسی، خوشگل و مامانی واست میارم تو خونه جلوت رو میز راک اند رول برقصن! گور پدرشون، مگه ما دیسکو ندیده هستیم؟ خیلی هم دلشون بخواد که ما میریم دستی به سرو گوش دختراشون میکشیم! اینا دارن انتقام کارایی که مصدق باهاشون کرده از ما میگیرن! حالا راهمون ندادن که ندادن، آسمون که به زمین نیومده، میریم یک جای دیگه، خیلی هم از اینجا بهتر، گفت نه جان تو، من از اینکه راهمون ندادن ناراحت نیستم از اینکه این دخترا مارو قال گذاشتن بد جوری حالم گرفته شد!!
قشنگ بود اقا مهدی………………… منم یکی میشناسم که دروغاشو باور میکنه……………
اره مرجان جون، از اینجور آدم ها ما زیاد داریم دور و ورمون!
اما این خاطره مال ۳۰ و خورده ای سال پیشه هنوزم ، من هر وقت یادش میوفتم خندم میگیره! هنوز قیافه دوستم جلو چشامه، چقدر از اینکه دخترا قالمون گذاشته بودن حالش گرفته شده بود بیچاره ! 😆
اره مرجان جون، از اینجور آدم ها ما زیاد داریم دور و ورمون!
اما این خاطره مال ۳۰ و خورده ای سال پیشه هنوزم ، من هر وقت یادش میوفتم خندم میگیره! هنوز قیافه دوستم جلو چشامه، چقدر از اینکه دخترا قالمون گذاشته بودن حالش گرفته شده بود بیچاره ! 😆
یعنی همراه شدن با یه دختر اینقدر سخت بود؟!!
نه ملیحه جان, سخت نبود اما حالا اون شب به پیسی خورده بودیم و دستمون خالی بود, بعدشم آدم زیره که به کرمون نمیبره, تو دیسکوتک پر دختر بود, فقط اگه میزاشتنمون بریم تو, دست خالی بر نمیگشتیم ! 😆
اون وقتا ایرانی ها رو دست میبردن! خالی بندی الکی! 🙂
نه ملیحه جان, سخت نبود اما حالا اون شب به پیسی خورده بودیم و دستمون خالی بود, بعدشم آدم زیره که به کرمون نمیبره, تو دیسکوتک پر دختر بود, فقط اگه میزاشتنمون بریم تو, دست خالی بر نمیگشتیم ! 😆
اون وقتا ایرانی ها رو دست میبردن! خالی بندی الکی! 🙂