پر بیننده ترین نوشته های مهدی امیری مدیر سایت

مریم جون

اصلا  جمعه خوبی نبود, هر کی هم  از صبح, وارد مغازه شده بود, رفته تو بود تو اعصابم! خداخدا میکردم…

11 years ago

شانس الله

ناراحت تو مغازه نشسته بودم که در باز شد و حمید وارد شد. بعد از حال و احوال گفت که…

12 years ago

انشاالله !

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آگوست 14, 2010 مردم تو هیچ جای دنیا دست از خرافات ورنمیدارن! اینجام مردم کم…

13 years ago

جن و بسم الله

دیروز با دخترم تلفنی حرف میزدم, پرسید بابی جن هست؟ میگم جن چیه بابا؟ میگه جن دیگه بچه ها اینجا…

13 years ago

دعوت!

نوشته مهدی امیری  در آگوست 6, 2010 چقدر من این تعارفات ایرانی رو دوست دارم، ۳ روز پیش تو مغازه…

13 years ago

هر جا که روی….

چند روز پیش  یکی از دوستان اومده بود پیشم, حالش خیلی گرفته بود, میپرسم چته؟! میگه باید ۳ روز دیگه…

13 years ago

باربکیوی ایرانی!

نوشته مهدی امیری در  24  آوریل, 2010 بعد از ماه‌ها امروز تو این شهری که ما زندگی‌ می‌کنیم، آفتاب شده…

13 years ago

The pomegranate garden ! باغ انار

نوشته مهدی امیری در ۱۷ مارس ۲۰۱۰ زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی‌ داشتیم که ما بچه‌ها خیلی‌ دوست…

13 years ago

شاهنامه آخرش خوشه!

می 19, 2009 نوشته مهدی امیری معمولا من خاطراتمو با یادش بخیر شروع می‌کنم اما ایندفعه خدائیش نمیدونم بگم یادش…

13 years ago

مردم مردای قدیم!

ارسال‌شده در بهترین نوشته‌های بابی در آگوست 3, 2009 زنگ زدم به خانومم، گفتم بریم؟ پرسید کجا؟ گفتم چیکار داری…

13 years ago