اصلا جمعه خوبی نبود, هر کی هم از صبح, وارد مغازه شده بود, رفته تو بود تو اعصابم! خداخدا میکردم…
ناراحت تو مغازه نشسته بودم که در باز شد و حمید وارد شد. بعد از حال و احوال گفت که…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 14, 2010 مردم تو هیچ جای دنیا دست از خرافات ورنمیدارن! اینجام مردم کم…
نوشته مهدی امیری در آگوست 6, 2010 چقدر من این تعارفات ایرانی رو دوست دارم، ۳ روز پیش تو مغازه…
نوشته مهدی امیری در 24 آوریل, 2010 بعد از ماهها امروز تو این شهری که ما زندگی میکنیم، آفتاب شده…
نوشته مهدی امیری در ۱۷ مارس ۲۰۱۰ زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچهها خیلی دوست…
می 19, 2009 نوشته مهدی امیری معمولا من خاطراتمو با یادش بخیر شروع میکنم اما ایندفعه خدائیش نمیدونم بگم یادش…
ارسالشده در بهترین نوشتههای بابی در آگوست 3, 2009 زنگ زدم به خانومم، گفتم بریم؟ پرسید کجا؟ گفتم چیکار داری…
ارسالشده در نوشتههای بابی جولای 4, 2010 ۵-۴ سال پیش جاتون خالی مسافرتی داشتیم به جزایر قناری، به شهری…
ارسالشده در نوشتههای بابی آوریل 10, 2010 چند روزی بود که تصمیم داشتم یک مطلب قشنگ درباره خانمها بنویسم، چونکه…