زبان شناسی‌!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 26, 2009

شنبه شب رفته بودم مهمونی‌، جای همتونم خالی‌ کردم، خانم خونه واقعا که خیلی‌ زحمت کشیده بود و غذا‌های متنوعی درست کرده بود، همم طبق معمول ۲۰۰۰ بار گفتن دستت درد نکنه و چقدر خوشمزه بود، چقدر زحمت کشیدی، بابا ما که غریبه نیستیم، یکجور غذا بس بودو از اینجور حرفا! تا خانمه میرفت تو آشپزخونه، یکی‌ میگفت  پلوش چقدر شور بود، یکی‌ دیگه میگفت چقدر هم خورشتاش چرب بود، اون یکی‌ میگفت، گوشتش  چقد بوی چربی‌ میداد، یکی‌ دیگه میگفت  قورمه سبزیش فقط آب بود و علف….. دیگه رسم و رسوم ما ایرانی هارو که هممون میشناسیم، همش تعارف‌های بیخودی، چاخان پاخان‌های الکی‌‌، هزار تا فدات شم، قربونت برم میگیم، هنوز طرف ۵ متر اونور تر نرفته ۱۰ تا بدو بیراه پشت سرش میگیم!
خلاصه  (more…)

Continue Readingزبان شناسی‌!

زرشک پلو با کوبیده اضافه!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 12, 2009 واقعا که بعضی‌‌ها چه رویی داران، نشسته بودم تو مغازه، دیدم تلفن زنگ زد، دوستم بود، گفت، نهار هستی‌؟ گفتم تنها کاری…

Continue Readingزرشک پلو با کوبیده اضافه!

روزگار غریبیس!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در می 1, 2009

دیروز،  ۲ تا  خانوم جوان و  بسیار زیبا وارد  مغازه شدن، دست تو دست! با خودم  گفتم حالا نمی‌شد موقع وارد شدن دست همدیگرو ول کنین بی‌ انصافا،  ۲ تا دختر خوشگلم که پیدا می‌شن، اونام وضعشون خرابه! شورشو درواوردن این اروپایی هام دیگه! لباسا اسپورتی، عینک‌های آفتابی قشنگ، موها بلوند، اندام…. بر شیطان لعنت، استغفرالله! (more…)

Continue Readingروزگار غریبیس!

آشپزی بند انگشتی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 26, 2009

چند وقت پیش، خانومم خونه نبود، زنگ زد گفت، من دیرتر میام، خورشت حاضره،  فقط باید رو اجاق  گرمش کنی‌،  واسه خودت و بچه‌ها یک کم برنج درست کن، بخورین تا من بیام، گفتم من بلد نیستم پلو درست کنم! چونکه حوصله نداشتم برم ۲ ساعت تو آشپز خونه بالا پایین بپرم!، گفتم بچه هارو میبرم McDonalad`s یک چیز واسشون میگیرم بهشونم میگم وقتی‌ دارن میخورن چند دفعه بگن مرگ بر امریکا که ثوابی هم کرده باشن! گفت نه بابا باز نبری بهشون از این آشقالا بدی، تنبلی نکن، برنج درست کردن ۲۰ دقه بیشتر طول نمیکشه، نمیخواد برنج دم کنی‌، کته بذار ۲۰ دقه یی حاضره! گفتم چطور تو که میخوای آشپزی کنی‌ ۳ (more…)

Continue Readingآشپزی بند انگشتی!

چیز!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 24, 2009

نمی‌دونم این چه عادتیه که بعضیها‌ دارن و  به جای هر کلمه، میگن چیز، مثل، آقای چیز، چیز من، برنامه چیز، کتاب چیز………
تو مغازه نشسته بودم که دیدم در باز شد و آقائی ایرانی‌ ، نسبتا جوون اومد تو، پرسید آقای ….  شما هستین؟ گفتم بله، اسم شریف جناب عالی‌؟ گفت منو آقا حمید راهنمایی کرده که خدمت شما برسم، گفتم خدمت از ماست، امر بفرمایین، اومد به حساب با احترام صحبت کنه، قاطی کرد،
معلوم بود از اون جوونایی هست که اصلا این تعارف ماروف‌های ایرانی رو بلد نیست، ولی‌ دوست هم داره که کم نیاره، گفت غرض از مزاحمت، من حقیقتش… یک خورده فکر کرد و ادامه داد، چیزم چیز شده!
(more…)

Continue Readingچیز!

گر دست فتاده را گرفتی‌ مردی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 17, 2009

دیروز جاتون خالی‌ رفته بودم ظهر واسه نهار، نمیخوام راجع به خوبی‌ و بدی غذا ( که اتفاقا خیلی‌ هم خوب بود!) صحبت کنم،چونکه خداییش هر چی‌ خوبم باشه به پای غذا‌های خونه که خانومای فداکار ایرانی‌ زحمت میکشن و درست می‌کنن نمیرسه!( اینم منباب احتیاط که اگه یکوقت خانومم خوند، بگه به به چه مرد مهربونی! )
بله داستان اصلا چیز دیگس (more…)

Continue Readingگر دست فتاده را گرفتی‌ مردی!

پهلوون خداداد!

نوبسنده مهدی امیری در مارس 7, 2009

بچه که بودیم، تو شهرمون یه پهلوون داشتیم که همه دوسش داشتن، همه بهش احترام میذاشتن و تو همه مجلس‌هام بود، مراسمی نبود که خداداد توش نباشه، ما بچه هام بخاطر اینکه میشنیدیم بهش میگن پهلوون خداداد و یا بعضیام که بیشتر باهاش دمخور بودن  پهلوون خودی بهش میگفتن، خیلی‌ روش حساب میکردیم، تو عالم بچگی‌ اونو از رستم هم قوی تر میدونستیم! کوتاه کنم داستانو، یکروز شنیدیم که قراره پهلوون خودی ما با پهلوون شهر همسایمون مسابقه بده، اسم پهلوون اونا الان یادم نمیاد اما اسم دهن پرکنی داشت، همشهری‌های ما هم مثل همه هموطنا با همسایه‌هاشون تو شهر بغلی همیشه در مقابله و مبارزه بودن،ما که چشم دیدن اونارو نداشتیم اونام میخواستن  سر به تن ما نباشه!

تمام شهر منتظر این گردگیری بودن، ما بچه ها هم که مطمئن مطمئن بودیم که پهلوون خودی درسی‌ بهشون میده که دیگه برن و پشت سرشونم  نیگا نکنن! (more…)

Continue Readingپهلوون خداداد!

عرق فروش شهر ما!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در فوریه 27, 2009 وقتی‌ که  بچه بودیم، تو شهرمون که یک شهر  مذهبی ‌بود، یکدونه عرق فروشی داشتیم! اونم کجا ۲۰۰-۳۰۰ متر مونده به مدرسه…

Continue Readingعرق فروش شهر ما!

زن ایرونی تکه!

ارسال‌شده در  نوشته‌های بابی!در ژانویه 28, 2009 واقعا که اگه ما مردای ایرانی‌  زنامونو نداشتیم اصلا مزه زندگی‌ رو درک نمیکردیم، شما فکر کنین، اگه ما این خانومامونو نداشتیم که…

Continue Readingزن ایرونی تکه!

this is aftaabeh

نوشته مهدی امیری  در ژانویه 17, 2009 ایرنیهایی که ساکن خارج از کشور هستن،یادشون هست حتما، تا چند سال پیش، هرکی‌ میرفت ایران برمیگشت با خودش کلی‌ چیز میاورد، چونکه…

Continue Readingthis is aftaabeh