فارسی جدید!
نوشته مهدی امیری جولای 29, 2010 دیروز یکی از دوستان اومده میگه یک تارنمای جدید درست کردم دیدی؟! گفتم چی شده حالا رفتی تو برنامه تارو و تنبک؟! موسیقی اصیل؟!…
چون ایران نباشد……
ارسالشده در نوشتههای بابی جولای 20, 2010
ما ایرانیها واقعا که ادمای وطن پرستی هستیم، هیچ شکی هم درش نیست، در اثبات این وطنپرستی خارق العاده، خاطره کوتاهی دارم که براتون تعریف میکنم.
چندین سال پیش، کنسرتی بود در شهری که ما زندگی میکنیم، خواننده معروفی به این کشور آمده بود و تعداد زیادی از هموطنان، شیک و پیک و عطر و ادوکلن زده در محل اجرای کنسرت جمع شده بودن، حدود ۶۰۰-۷۰۰ نفر!
برنامه با سرود ای ایران شروع شد و احساسات وطندوستی ما، کاملا تحریک شده بود (more…)
اشتباه بزرگ
نوشته مهدی امیری ژوئن 30, 2010 دیروز باز طبق معمول، حالم گرفته بود که دیدم یکی از دوستان که روی هم رفته، بچه بدی هم نیست اومد پیشم، این آقا…
خاطرهای از استانبول!
ارسالشده در نوشتههای بابی ژوئن 22, 2010
چندین سال پیش با یکی از دوستان، سفری داشتیم به آلانیا در کشور زیبای ترکیه، به مدت دو هفته، هتل بسیار زیبایی داشتیم ، مسافران هتل، اکثرا خانوادههای آلمانی و اتریشی و سویسی بودن، بسیار هم بهشون خوش مگذشت اما به ما که دو تا جوون بودیم و آلانیای اون زمان هم هنوز به صورت امروز پر از محلهای تفریحی نبود، زیاد خوش نمیگذشت (more…)
متاسفین!
ارسالشده در نوشتههای بابی ژوئن 8, 2010 دیروز یکی اومده بود مغازه, عکس بچه هارو که به دیوار زدم, دید و پرسید بچه هاتن؟ گفتم با اجازه شما! گفت خدا…
ساعت مچی!
ارسالشده در نوشتههای بابی می 31, 2010
همه خیال میکردن ما دوقولو هستیم، همیشه با هم بودیم،داداشم یک سال و نیم از من بزرگتر بود، ما هر جا که میرفتیم با هم بودیم، با همدیگه بازی میکردیم، یک اتاق داشتیم، لباسای همدیگرو میپوشیدیم، هر کی یکی از مارو تنها میدید، اولین سوالش این بود که داداشت کجاس؟
هیچ وقت یادم نمیره، اون سال واسه عید رفته بودیم (more…)
طوقی
ارسالشده در بهترین نوشتههای بابی آوریل 26, 2010
بچه که بودم خونمون چند تا کفتر داشتیم ، من حقیقتش کفتر باز نبودم اما برادرم که ۲ سالی از من بزرگتر بود، عاشق این کفترا بود، اگه ولش میکردین، شبام پیش کفتراش میخوابید!
تو این ۷-۸ تا کفتر، دوتاشون خیلی با هم بد بودن، هفتهای ۲-۳ بار حسابی کلاهشون میرفت تو هم ، لونه کفترا همیشه خونی بود بسکه این دوتا به همدیگه میپریدن! (more…)
!حکم
نوشته مهدی امیری 21, 2009
تلفن زنگ زد, محسن بود, گفت: چه طوری؟ گفتم: مثل همیشه, نفسی میاد.
گفت: والا همونشم واسه تو زیاده, حیف اون اکسیژن!
گفتم:: لطف شما همیشه شامل حال من بوده, خود خرت چطوری؟
گفت: میزون, همه چیز عالی.
پرسیدم خانومت خوبه؟ مثل اینکه خونه نیست, خیلی داری با جرات پشت تلفن حرف میزنی!
گفت: اره اونم خوبه, امروز دوره دارن با خانوما, از صبح رفته, تا آخر شب هم نمیاد.
گفتم: خوش بحالت, قدر ازادیتو بدون!
گفت: تو چی میگی دیگه, تو که خانم بچههات الان چندین هفتس رفتن مسافرت؟
گفتم: حالا میخواستم واسه تو هم خوشحال باشم, ناراحتی؟ (more…)
رانندگی و برازندگی !
ارسالشده در نوشتههای بابی در مارس 4, 2010