اون وقتا ۱۹-۲۰ سالمون بود و باید با سختی با پولی که داشتیم با مشقت فراوون ماهو به آخر میرسوندیم.
مام اون زمان غیر از اینکه خیلی دلمون واسه ایران و فامیلا و دوستا تنگ میشد, نخوردن غذا های ایرانی هم عجیب مارو آزار میداد!
تو این شهر, رستوران ایرانی هم چند تایی بود اما ما به هیچ وجه, وسعمون نمیرسید که بریم تو رستوران غذا بخوریم.
یک ساندویچ فروشی ایرانی هم بود که ساندویچ های کتلت و الویه و از اینجور چیزا میفروخت که ما بعضی وقتا که دیگه خیلی میخواستیم ولخرجی کنیم, میرفتیم اونجا یک ساندویچ کتلت ازش میگرفتیم.
صاحب این اغذیه فروشی, آدم خیلی خوش صحبتی بود و دهن بسیار گرمی داشت , هر وقت میرفتیم پیشش ماها رو نصیحت هم میکرد و مام چیزایی هم ازش یاد میگرفتیم , شما مال هر شهر ایران هم که بودین ایشون از اون شهر خاطراتی داشت که تعریف میکرد, همم شنیدنی بودن, الکی هم از خودش درنمیاورد , اسم رستوران های اون شهر رو میگفت, خیابوناشو بلد بود خلاصه اعجوبه ای بود در نوع خودش!
ساندویچاش رو براتون بگم, کتلتاش از نون لواش نازک تر بودن, خیار شور و گوجه فرنگی که میزاشت لای نون, ما هیچ وقت نفهمیدیم با چی به اون نازکی میبرید, حتما اون پشت روباتی , دستگاهی چیزی داشت وگرنه, آدم با کارد و چاقو , امکان نداشت بتونه اونا رو اونقدر نازک ببره!
خلاصه دوستان, ما اون چیزی که اسمش ساندویچ کتلت بود میگرفتیم و بقول معروف قبل از خوردن نیت میکردیم : نون میخورم به قصد ساندویچ کتلت, قربت ان ال الله !
همیشه بهش میگفتیم اقای فلانی اینا رو چرا اینقدر نازک میبری؟!
جواب اونم همیشه این بود که با اون ولخرجی که شماها میکنین, میخواین جمیله رو هم بیارم واستون برقصه؟!
آخرشم اینقدر دیگه کتلت و سوسیس و خیار گوجشو نازک کرد که ملت دیگه پیشش نرفتن, مجبور شد ببنده بره!
این بزرگوار اون زمان سن و سالی ازش گذشته بود و ریش سفید ما بود و به نظر ما, ۵۰-۶۰ رو شیرین داشت.
مام غیر از اینکه احترام سن و سالشو داشتیم بخاطر همین شوخ طبعیش و صحبت های شیرینش, واقعا دوستش داشتیم, من هنوزم که هنوزه, یادش میکنم و خیلی وقتا صحبت ها و خاطراتشو بازگو میکنم و در این چند سال اخیر هم همیشه میگم یادش بخیر, روحش شاد, خدا بیامرزش و از این حرفا.
هفته پیش آقا با بچه ها رفته بودیم مکدونالد , ماشینوپارک کرده بودم جلوو یک سنگ قبر فروشی.
موقع برگشتن میخواستم سوار ماشین شم که دیدم یکی زد رو شونم گفت چطوری پیر مرد ؟!
برگشتم دیدم همون خدابیامرزه , زبونم بند اومده بود , هیچ صدایی از دهنم بیرون نمیومد, واسه چند لحظه اصلا فلج شده بودم, دخترم تکونم داد گفت, بابی خوبی؟
تازه بخودم اومدم گفتم آره باباجون چیزی نیست, با اون گرامی هم چاق سلامتی گرمی کردم و جویای حال و اوضا ش شدم, فهمیدم که ماشالله خوب و خوش و سر حال به زندگی ادامه میده و منو ممکنه بزودی خدا بیامرزم و روحمم شاد کنه اما ایشون به هیچ وجه حالا حالاها قصد آمرزیده شدن نداره!
دخترم بعد که تو ماشین نشستیم گفت بابی چت شده بود؟
گفتم بابا جون من الان نزدیک ۴۰ سالی میشد که این آقا رو ندیده بودم و صد در صد مطمئن بودم که مرده اما اینجا, از پشت زد رو شونم, منم یک دفه چشمم افتاد به سنگ قبر ها خیال کردم مردست از قبر بلند شده….
یک ماجرای دیگم تو همین مایه ها دارم اونم واستون تعریف میکنم و بعدش شما ها رو به همدیگه میسپرم!
چند وقته پیش دوستان, یکی مرده بود , من اما اسما بجا نمیاوردم, این دوست مام که خبرش اول به اون رسیده بود, اصرار داشت که بفهمونه که کی بوده و میگفت تو چرا یادت نمیاد خدا بیامرزو , من خیلی وقتا شما رو با هم دیده بودم!
هی بهم نشونی میداد که قدش اینجوری بود و موهاش اینجوری, عینک میزد و سبیلش اینجوری..
گفتم عزیز من, حالا هر کی بوده, روحش شاد, حالا بهتر که من بجا نمیارم, بشناسمش, بیشتر ناراحت میشم , هر کی بوده, خدا بیامرزتش.
۲-۳ روز بعدش با همون دوستم تو خیابون داشتیم میرفتیم یکدفه گفت اونور خیابونو بببین , زود زود اونورو ببین !
پرسیم چی شده سر و صدا راه انداختی , گفت اون یارو عینکیه رو میبینی اونور داره راه میره ؟
گفتم آره خب که چی ؟!
گفت: این همونیه که مرده !!
آقا ما تازه فهمیدیم که ایشون هم بعد اونهمه نشونی دادن ها, مرحوم رو عوضی گرفته بوده و اصلا نمیدونسته که اونی که مرده کی بوده!