یادم میاد وقتی که مدرسه میرفتیم , خیلی از معلمامون میگفتن, بچه ها قدر این روزا رو بدونین ما الان آرزو میکردیم جای شما بودیم و پشت همین نیمکت ها مینشستیم.
این همیشه واسه من سؤال بود که چطور ممکنه یکی دلش بخواد بیاد دوباره پشت نیمکت مدرسه بشینه, دوباره درس, دوباره مشق, دوباره تکلیف و امتحان و این چرت و پرتا , اصلا واسم در اون عالم بچگی قابل قبول نبود که هیچ کسی باشه که حاضر باشه دوباره پاشو بزاره تو مدرسه!
دیشب دوستان از طرف مدرسه دخترام بخاطر اینکه مدرسه ها دوباره شروع شده , برای آشنا شدن با معلم ها و برنامه سال تحصیلی و روند کار معلم ها و این چیزا, از پدر و مادرها خواسته بودن که به مدرسه برن.
معمولا مادر بچه ها میرفت اما دیشب چونکه برای هر ۲ تا دختر در یک زمان جلسه گذشته بودن, ناچارا یکیشو مادرشون رفت و اون یکی دیگر رو من مجبور شدم برم.
ما رو بردن سر همون کلاسی که بچه هامون درس میخونن و درستم باید سر جای همونا میشستیم, پشت همون نیمکت هایی که بچه هامون روزا میشینن !
حالت عجیبی به من دست داده بود دوستان, درست مثل همون روزای مدرسه , حالمو اولش اصلا نمیفهمیدم, بعد ۷-۸ دقه ای که اونجا نشسته بودم تازه فهمیدم, حالم , حال انزجار بود راستش, خلقم بدجوری تنگ شده بود, یک ساعت رو دیوار بود, چِشَم فقط به اون ساعته بود ببینم چقدر گذشته که هر چه زود تر از پشت اون نمیکت لعنتی بلند شم و از اون کلاس کذایی بزنم بیرون, درست مثل همون ۴۰-۵۰ سال پیش!
در ضمن عجیب هم گریم گرفته بود بخاطر دختر دلبندم که بیچاره هنوز ۷-۸ سال دیگه باید , هر روز وقتشو تو این زندون سر کنه !
تازه عزیزان, بعد از بیش از نیم قرن فهمیدم که وقتی معلم ها میگفتن, ما الان دلم میخواد جای شما پشت اون نیمکت ها مینشستیم, دروغ میگفتن جاکشا…..