نوشته مهدی امیری ۱۸ فوریه ۲۰۱۲
دوستان از شما چه پنهون، حدود یک ماه و نیم پیش، یکروز صبح ساعت ۸ پستچی در زد و یک نامه سفارشی برام آورد، باز کردم دیدم که احضاریست از دادگاه!
با ترس و لرز فراوان باز کردم دیدم خدا رو شکر به عنوان شاهد منو دعوت کردن ولی باز هم کلی حالم گرفته شده بود، اسم اونی رو هم که ازش شکایت کرده بودن نوشته بود اما من نمیشناختم!
رسیدم مغازه زنگ زدم به وکیل متهم! گفتم منو خواستن که تو دادگاه شهادت بدم اما من اصلا نمیدونم که راجع به چی از من شهادت میخوان!
گفت من فعلا نمیتونم چیزی به شما بگم، شما بیاین دادگاه، جریان براتون روشن میشه!
تا روز دادگاه همش تو فکر این بودم که چی میخوان از من بپرسن، دادگاشم روز دوشنبه هفته قبل بود، اونم روز ۱۳! تمام یکشنبه حالم گرفته بود!
صبح دوشنبه ساعت ۹ رفتم آدرسی که نوشته بودن، قبل از اینکه وارد ساختمون شم که همه سوراخ سنبه های منو گشتن و بعد گفتن ، تشریف ببرین طبقه سوم، اتاق شماره ۳۰۵!
پرسیدم چی میخواین از من اصلا؟
گفتن برین بالا معلوم میشه!
آسانسور گرفتم و رفتم طبقه سوم و اتاق شماره ۳۰۵ رو پیدا کردم، دیدم ۴۰-۵۰ تا خانوم اونجا نشستن همم یک دعوت نامه مثل همونی که واسه من اومده بود دستشون!
با خودم گفتم مثل اینکه عوضی اومدم، اینجا که بیشتر شبیه به انجمن زنانه! من اینجا به چی باید شهادت بدم! همم جوری منو نگاه میکردن که انگار …بی خیال!
با ترس و لرز از یکی از خانوما که یک خورده قیافش مظلوم تر بود پرسیدم، خانوم میبخشین، شما همه برای دادگاه اقای کورت… اومدین؟!
یک بله گفت که از صد تا فحش بد تر بود و دیگم هیچی نگفت!
ترسم بیشتر شد، با خودم گفتم نکنه اشتباهی! به گوش اینا رسوندن که بابی آبش با خیلی از خانوما تو یک جوب نمیره! ، حالا میخوان منو با ۵۰ تا زن بندازن تو یک اتاق !
۱۰- ۱۵دقیقه ای بالا و پایین رفتم و به حرفای خانوما گوش دادم، همه عجیب شاکی بودن از دست مرده! جوری هم همشون منو برانداز میکردن که انگار من بلا ملایی سرشون آوردم!
بلاخره همون خانومی که ازش سوال کرده بودم، رو به من کرد و پرسید، شما از کجا این آقا رو میشناسین؟!
گفتم من اصلا ایشون رو نمیشناسم!
گفت پس اینجا چی میخاین؟
گفتم من خودم هم نمیدونم اما منم دعوت کردن بیام اینجا !
پرسیدم حالا این آقا چیکار کرده که شما ها همه اینجا جمع شدین؟!
۲-۳ نفر گفتن ، پول مارو خورده، دو نفر گفتن، ماشین ما رو فروخته و چند نفری گفتن دفترچه پس انداز ما رو دزدیده و رفته از حسابمون پول ورداشته! ۲ نفر گفتن، خونه ای که ما خودمون توش زندگی میکردیم، به چند نفر اجاره داده! ۲ نفر هم که یک کم جوون تر و خوشگل تر بودن، گفتن که بهشون تجاوز کرده!
گفتم، چه جوری میشه این کار ها رو با شما ها کرده باشه، اونم نه با یک نفر دو نفر، با پنجاه نفر؟!
گفتن ایشون به همه قول ازدواج میداده و خودشو تو قلب خانوما جا میکرده، بعدشم هر چی داشتن بالا میکشیده و غیبش میزده !
گفتن شما حالا واسه چی اینجایین ؟
گفتم من والا نمیدونم، تو این دعوت نامه نوشته شما باید به عنوان شاهد بیاین! حالا من به چی شهادت باید بدم خدا میدونه، مگه من تو اتاق خواب شماها بودم که بیام شهادت بدم؟!
گفتن نه، حتما شمام هم با یارو دستت یکیه، تو هم حتما با خانومای دیگه از این کار ها میکردی!
گفتم از کدوم کارا؟!
گفتن همین دیگه، گول زدن و قول ازدواج دادن و سرکیسه کردن خانومای تنها و بی کس!
گفتم این حرفا کدومه ، من یک بار ازدواج کردم و روزی صد بار میگم …….خیلی هم خوشبختم و خوشحال!
گفتن یعنی شما ایشون رو نمیشناسی، گفتم نه والا، به پیر به پیغمبر من اصلا روحمم خبر دار نیست، این آدم کیه! الان هم خیلی مشتاقم که این ابر مرد رو ببینم که ۴۰-۵۰ تا خانومای میونه سال رو تونسته اینجوری کلاه سرشون بزاره!
گفتن صبر کن الان میارنش! گفتم کجاست مگه؟
گفتن الان یکی دو ماهی میشه که زندانه!
کوتاش کنم، چند دقیقه ای نگذشت که دیدم یکی اومد رو صندلی چرخدار با یک پلیس!
پرسیدم همین آدم این کار هارو کرده!
گفتن آره اما الان خودشو الکی زده به مریضی و اون صندلی چرخدار هم فیلمشه!
۱۰ دقیقه ای گذشت تا یارو رو بردن تو اتاق ۳۰۵ و کسایی هم که بیرون بودن یکی یکی صدا میزدن میرفتن تو، هیچکی هم بیرون نمیومد که بپرسیم داستان چیه!
بعد از نفر پنجم ششمی، نوبت من شد، اسممو صدا زدن که برم تو!
وارد اتاق شدم دیدم مثل فیلم ها، یک قاضی نشسته با دو تا کمک قاضی و وکیل و متهم و همین آدم هایی که رفته بودن تو!
قاضیه که خانومی هم بود گفت بشینین رو صندلی و اسمتونو بگین، فقط به سوال ها جواب میدین و هیچ صحبت اضافه ای هم نمیکنین !
بعد از گفتن اسمم، قاضی گفت که شما باید قسم بخورین که به جز حقیقت چیزی نگین!
گفتم قسم میخورم اما من اصلا نمیدونم موضوع چی هست، جرم من چیه و چی رو باید شهادت بدم!
قاضی گفت شما جرمی مرتکب نشدین! بعدش مرده رو به من نشون داد و پرسید شما این آقا رو میشناسین؟!
گفتم باید بشناسم؟ گفت، جواب بدین، سوال نکنین؟!
گفتم نه من ایشون رو به جا نمیارم!
گفت درسته که شما حدود ۲ سال پیش از ایشون به پلیس شکایت کردین که پول شما رو گرفته و رفته که براتون کامپیوتر بیاره و دیگه نیومده؟!
گفتم من از یکی شکایت کردم اما مطمئن نیستم که ایشون اون شخص باشه! من قیافه ها خوب یادم نمیمونه و الان هم ایشون رو نمیشناسم!
از مرده پرسید، شما این آقا رومیشناسین ؟
گفت بله !! منم نگاه کرد و سلامی هم کرد!
بهش گفتم، اون زمان اما ریش پروفسوری نداشتین، یک خورده چاق تر هم شدین بخاطر این من شما رو نشناختم!
یارو گفت، پیر شدم، چاقی هم بخاطر مریضیه!
قاضیه پرید وسط حرفمون و گفت اینجا رو بهش میگن دادگاه تو کافه ننشستین که دارین با هم خوش و بش میکنین! حالا بگین چقدر از شما گرفت؟
گفتم پنجاه یورو گرفت که بره لپ تاپ رو که آورد بقیه پولشم بگیره اما رفت و دیگم نیومد من هم چونکه از کارت شناساییش کپی گرفته بودم، رفتم پلیس که ازکلاه گذاشتن سر اونای دیگه جلوگیری کنم!
گفت اسم شما رو هم مینویسم که شمام از ایشون پنجاه تا طلبکارین و از دست ایشون شاکی هستین!
گفتم نخیر، بنده شکایتی از ایشون ندارم!
گفت مگه پولتونو نمیخاین؟!
گفتم ایشون اگه پول داشت بدهکاری هاشو بده، دست به این کار ها نمیزد!
من همین امروزم بیخودی از کار و کاسبیم افتادم، نزدیک دو ماهه که این دادگاه فکر منو مشغول کرده ، امروز هم ۷ صبح تا حالا علاف این دادگام! هر چی هم بیشتر دنبالشو بگیرم، بیشتر ضرر میکنم!
قاضی گفت، هر جور دوست دارین ، کار ما با شما تمومه اما اگه شما بخواین میتونین اینجا بمونین و ببینین شاکی های دیگه چی میگن ! بعدشم به متهم گفت ایشون شکایتشونو از شما پس میگیرن!
یارو رو به من کرد و گفت، خیلی از شما تشکر میکنم!
گفتم اصلا لازم نیست شما از من تشکر کنین، با داستان هایی که من امروز از شاهکار های شما شنیدم، من از شما خیلی ممنونم که رحم کردی و به پنجاه یورو رضایت دادی و نخواستی ترتیب منم بدی، من بخاطر این بزرگواریت تا آخر عمر مدیونتم!
اینو که گفتم ۲-۳ تا از اونایی که اونجا نشسته بودن، زدن زیر خنده، قاضی دادگاه عصبانی شد و گفت شما دیگه اجازه نداری اینجا بمونی تا بخاطر بهم زدن نظم جلسه دادگاه جریمتون نکردم، هر چی زودتر اینجا رو ترک کنین! ….
دوستان اینم ماجرای دادگاه رفتن ما، میبخشین که طول کشید تا تمومش کنم!
دوستان اینم ماجرای دادگاه رفتن ما، میبخشین که طول کشید تا تمومش کنم!
مهدی جان از قديم و نديم گفتند هرچی سنگه برای پای لنگه !!! بنظر مياد توی بدشانسی خودت به خودت ۳ تا سور زدی !!! خلاصه كه كلی خنديدم 😆
البته شانس آوردی كه طرف چشمش تو را نگرفت و فقط پنجاه يوروی ناقابل ! كرد تو پاچه ات و رفت پی كارش !!! 😆
کیان جان، خطر از بیخ گوشم رد شد! خیلی شانس آوردم، نزدیک بوداه آخر عمری یارو کار دستم بده!
دادگاه هم روزه ۱۳ بود، اینم ترس مبنو بیشتر کرده بود!
خلاصه هر چی بود بخیر گذشت! 🙄
کیان جان، خطر از بیخ گوشم رد شد! خیلی شانس آوردم، نزدیک بوداه آخر عمری یارو کار دستم بده!
دادگاه هم روزه ۱۳ بود، اینم ترس مبنو بیشتر کرده بود!
خلاصه هر چی بود بخیر گذشت! 🙄