نوشته مهدی امیری می 26, 2010
خانوم و بچه هاش یکماهی بود که رفته بودن ایران, بعد از کارش چونکه هوا خوب بود به دوستش زنگ زد که برن تو شهر قدم بزنن, همه چی عالی بود, از هر دری صحبت میکردن, از خاطراتشون میگفتن, جوک تعریف میکردن, میخندیدن, واقعا میشه گفت که داشتن از زندگیشون لذت میبردن, دوستش پیشنهاد داد که برن تو کافه بسیار قشنگی که اونجا بود, قهوهای بخورن, تمام میزا پر بود, صبر کردن تا جایی خالی شد, نشستن, قهوشونو گارسون آورد, صحبتاشونو ادامه دادن, خیلی شنگول بودن, زمان مجردیش با این دوستش سالها با هم زندگی کرده بودن, خاطراتشونو اگه کتاب میکردن ۱۰ جلد میشد!
دوستش حال زن و بچه هاشو پرسید, گفت خوبن, یکماهی هست که رفتن ایران, دو ماه دیگم قراره بمونن, دوستش با لبخند گفت که خوشترین زمان زندگی متأهلها وقتیه که زن و بچشون میرن ایران, ۲-۳ ماهی نیستن!
رامین خندید و گفت, تو اشتباه کردی که با ایرانی ازدواج نکردی, خیال میکنی واسه چی من به همه توصیه میکنم که فقط زن ایرانی بگیرن, بخاطر همین ایران رفتناس دیگه!
سه ماه آسایش, سه ماه راحتی, سه ماه بدون غر غر و جرو بحث زندگی کردن, خودش یه دنیا میارزه!
داشتن از سفری که با همدیگه چندین سال قبل یونان رفته بودن یاد میکردن که کلاغی اومد و درست نشست روی پشت بوم ساختمون روبروی اینا و شروع کرد به قار قار کردن!
دوستش یکدفعه ساکت شد, قیافش حسابی رفت تو هم, گفت, حتما خبر بدی میرسه! گفت قدیمیا میگن, کلاغ با قار قارش همیشه خبرای بدو به آدم میرسونه!
رامین خندید و گفت, اینا خرافاته, بیشتر از ۴۰۰ نفر آدم اینجا نشستن, یعنی واسه همشون اتفاق بدی افتاده, بگذریم از اون هزار نفری که دارن اینجا راه میرن و قار قار کلاغرو شنیدن!
فرشید گفت من که به این موضوع اعتقاد دارم, خدا کنه حرف تو درست باشه!
چند دقهای بیشتر نموندن, قرار بود با همدیگه برن رستوران شام بخورن که دیگه فرشید گفت من میخوام برم خونه, حالمو این کلاغ گرفت!
رامین با وجودی که اصلا اعتقادی به اینجور حرفا نداشت اما یکدفعه نگرانی عجیبی تمام وجودشو پر کرد, شب خیلی خوبی رو شروع کرده بودن که این کلاغ لعنتی به کامشون تلخ کرد!
با فرشید خدا حافظی کرد, موبایلشم خاموش کرد و یکراست رفت سراغ ماشینشو, طولی نکشید که رسید خونه, در و که داشت باز میکرد, صدای زنگ تلفن بلند شد, وقتی به تلفن رسید, از شمارش فهمید که از ایران یکی داره زنگ میزنه, دلش نمیومد گوشی رو ورداره, تلفن چند دفعه دیگم زنگ زد اما رامین جواب نداد!
هزار تا فکر بد اومده بود تو کلش, نگران زن و بچش بود, نگران پدر و مادر و خواهر بردارا, خلاصه نگران هر کی که تو ایران داشت!
واسه اینکه بخودش دلداری بده, گفت بابا رامین تو هم داری پیر میشی ها, بخاطر قار قار کلاغ سیاه, داری اعصاب خودتو مثل خاله زنکا داغون میکنی, تصمیم گرفت که هر کی امشب زنگ زد جواب نده!
تو اشپزخونه داشت واسه خودش غذا میپخت, تلفن هم پشت سر هم زنگ میزد., اعصابی دیگه واسش نمونده بود, سر درد عجیبی گرفته بود, هر چند دقه یکدفعه, صدای زنگ تلفن بلند میشد, ۲-۳ دفعه آخر دیگه طاقت نیاورد, رفت ببینه شماره کیه, دید همیشه همون شماره ایرانه,میدونست خانومش داره زنگ میزنه, چونکه فقط اون بود که ولکن نبود, حتما ۱۰۰ دفعه هم به موبایلش زنگ زده بود!
غذاشو که خورد اومد نشست جلو تلویزیون, ۲-۳ دقه نگذشته بود که دوباره تلفن زنگ زد, دید که اگه جواب نده تا صبح, این زنگا قطع نمیشه, گوشی رو ور داشت, خانومش بود!
وقتی خانومش خبرو بهش داد, زبونش بند اومد, میخواست جوابی بهش بده اما هیچ صدائی از گلوش بیرون نیومد, خیلی چیزا به ذهنش خطور کرده بود اما اصلا انتظار شنیدن این خبر رو نداشت, بدنش میلرزید, فقط تونست به خانومش بگه باشه و گوشی رو بذاره!
رمقی تو بدنش نمونده بود, همش تقصیر این کلاغ لعنتی بود, خیلی خبر دردناک بود!
ساعت نزدیکای ۱۲ بود که شماره فرشیدو گرفت, فرشید معلوم بود که از خواب پریده, پرسید چی شده رامین؟ اتفاقی افتاده؟
رامین با صدای لرزون گفت آره متأسفانه.
فرشید گفت من میدونستم, قار قار کلاغو که شنیدم میدونستم که خبری شده, چی شده, خودتو نباز, صبر کن من تا چند دقه دیگه میام پیشت!
فرشید نفهمید چجوری خودشو رسوند پیش دوستش.
رامین تو این چند ساعت به اندازه چند سال پیر شده بود!
سالها بود که میشناختش, با یک نگاه به قیافش فهمید که خیلی اوضاش خرابه, پرسید چی شده رامین؟
رامین گفت, خانومم همین نیم ساعت پیش زنگ زد. خبری بهم داد که بدنم آتش گرفت!
فرشید گفت, بگو ببینم چی شده که اینقدر تو پریشونی!
رامین در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط باشه گفت:
خانومم جای اینکه ۲ ماه دیگه برگرده, حوصلش سر رفته, بلیط گرفته واسه ۳ روزه دیگه!
فرشید که بخاطر دوستش اشک تو چشاش جمع شده بود اونو بغل کرد و گفت دردتو کاملا حس میکنم, دقیقا هم میدونم کجات داره میسوزه! فقط میتونم بگم که خدا صبرت بده!…………….
khaili bi maze bood, neshestam daaram hameh neveshteh ha ro mikhonam! bazi ha bad nist, bazi haam khoobeh amma bazi haam khaili losan
اتفاقاً زی زی جان! 🙄 زمانی که بابی اینو نوشت، خیلیها خوششون اومد! 😆
Khaili khandidam, khial kardam chi shodeh, Fa akharesh didam keh dar kar gozashteh boodinemon!
jaleb bood, thanks. ye joor dastane kootahe vase khodesh. manam tarsidam ke khodaya yani chy shode. be ghole khanoomam een agha mehdi too neveshtan harf nadare….
خیلی بد جنسین هنوز داره تنم می لرزه……….
آخه من از کلاغ می ترسم ………
این یارو هم مثل شما ترسو بوده، منتها این از زنش میترسیده! 😆