ارسالشده در نوشتههای بابی ژوئن 8, 2010
دیروز یکی اومده بود مغازه, عکس بچه هارو که به دیوار زدم, دید و پرسید
بچه هاتن؟
گفتم با اجازه شما!
گفت خدا صبرت بده!
گفتم لطف شما کم نشه, شمام متاهلین؟
گفت نگو متأهل!
گفتم چی بگم؟
گفت بگو متاسف!
گفتم, رفیق مثل اینکه خیلی دلت پره!
گفت, مگه انتظار دیگهای هم داشتی؟
گفتم, چرا که نه, آدم اینجا و اونجا میشنوه که بعضیها ازدواج میکنن, خوشبخت میشن.
گفت آره, داستان و افسانه زیاد تحویل آدم میدن!
گفتم, شما دیگه مثل اینکه خیلی بد آوردی تو زندگیت!
گفت میدونی فرق ما مردا با آدمای خلافکار و جانی چیه؟
گفتم نه راستش, من تا حالا به همچین مقایسهای فکر نکرده بودم.
گفت مجرمین هر چی بد تر باشن و جرمشون سنگین تر باشه, مدت زندونشون طولانی تره.
گفتم خوب بعدش!
گفت ما مردا هر چی بهتر باشیم, بیشتر واسمون میبورن.
گفتم, چی میبورن؟
گفت مدتی که باید زجرو بکشیم و تحمل کنیم! خیلی بد باشی و خدا باهات باشه بعد از چند ماهی, از متاسف بودن در میای!
گفتم چه جالب!
گفت یک خورده بهتر باشی, چند سالی باید تحمل کنی! بالاخره یکروز جونت به لبت میرسه وتمومش میکنی و میتونی بقیه عمرتو راحت زندگی کنی.
گفتم منظورت از تموم کردن, جدا شدنه؟
گفت آره دیگه پس چی؟ اما خدا بهت رحم کنه اگه مرد خوب و خانواده دوستی باشی, اونوقت دیگه کلات پس معرکس, ول کنت نیستن, تا آخر عمرت باید بسوزی و بسازی. عین این قاتلهای که حبس ابد واسشون بریدن!
گفتم این چرت و پرتا رو جای دیگه تعریف نکنی که میگن قاطی کردی!
گفت خوب دیگه شما اینجوری فکر کن, اینجوری که میبینم, شمام ابدی هستی! خدا به دادت برسه و صبرتو زیاد کنه, ما رفتیم, روزت خوش!
داشت از در میرفت بیرون, گفتم یکدقه صبر کن! یک کم مکث کردم و گفتم فقط منباب اطلاع , مرد بخواد بد باشه چیکار باید بکنه!