نوشته مهدی امیری سپتامبر 13, 2010 نزدیکای ظهر بود که در باز شد و اومد تو، بیست، بیست و یکسالی…
ارسالشده در نوشتههای بابی آگوست 3, 2010 چندین ماه پیش خاطرهای نوشتم به اسم باغ انار، که اکثر شما دوستان…
نوشته مهدی امیری جولای 29, 2010 دیروز یکی از دوستان اومده میگه یک تارنمای جدید درست کردم دیدی؟! گفتم چی…
نوشته مهدی امیری ژوئن 30, 2010 دیروز باز طبق معمول، حالم گرفته بود که دیدم یکی از دوستان که روی…
نوشته مهدی امیری فوریه 12, 2010 دوست عزیزی چند سال پیش داستانی برام تعریف کرد که بی شباهت به حکایتی…
نوشته مهدی امیری در فوریه 6, 2010 خیلی اخماش تو هم بود، با صد من عسل هم نمیشد خوردش، گفتم…
نوشته Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010 چند روز پیش جای همگی خالی شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر…
نوشته شده توسط مهدی امیری در سپتامبر 12, 2009 آدم باید کلش کار کنه، منو خدا هر چی بهم نداده…
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 26, 2009 شنبه شب رفته بودم مهمونی، جای همتونم خالی کردم، خانم خونه واقعا…
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 12, 2009 واقعا که بعضیها چه رویی داران، نشسته بودم تو مغازه، دیدم تلفن…