این قافله عمر عجب میگذرد

دیروز دوستان رفته بودیم بوداپست, یک خورده که راه رفتیم و از پله ها بالا و پایین رفتیم عجیب پاشنه پام درد گرفته بود, دنبال یک جا میگشتم, کافه ای , رستورانی, جایی که یک ساعتی! تو سایه بشینم و نفسی تازه کنم, یکی از همراهان که چند سالی هم از من جوونتره گفت , دوست داری بریم اون موزه رو ببینیم؟ (more…)

Continue Readingاین قافله عمر عجب میگذرد