نوشته مهدی امیری 21, 2009 تلفن زنگ زد, محسن بود, گفت: چه طوری؟ گفتم: مثل همیشه, نفسی میاد. گفت: والا…
نوشته Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010 چند روز پیش جای همگی خالی شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر…
ارسالشده در نوشتههای بابی در ژانویه 3, 2010» آقا من هرچی میکشم از دست این زبونمه، مثل همین امروز که…
نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم…
ارسالشده در نوشتههای بابی در سپتامبر 10, 2009 باور کنین که خیلی کار دارم اما باز کرم چرت و پرت…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 14, 2009 خدائیش هم این مادرها خیلی زحمت میکشن، کاری به این نداریم…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 28, 2009 تابستون که بچهها رفته بودن ایران، ۲ ماهی موندن، روزی که رفتم…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 26, 2009 چند وقت پیش، خانومم خونه نبود، زنگ زد گفت، من دیرتر میام،…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 17, 2009 دیروز جاتون خالی رفته بودم ظهر واسه نهار، نمیخوام راجع به خوبی…