Allgemein

!حکم

نوشته مهدی امیری 21, 2009 تلفن زنگ زد, محسن بود, گفت: چه طوری؟ گفتم: مثل همیشه, نفسی میاد. گفت: والا…

13 years ago

ویسکی ۲۴ ساله

نوشته‌ Mehdi Amiriدر ژانویه 6, 2010 چند روز پیش جای همگی‌ خالی‌ شام دعوت بودیم،تا ساعت هفت و نیم که سر…

13 years ago

!احترام

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در ژانویه 3, 2010» آقا من هرچی‌ میکشم از دست این زبونمه، مثل همین امروز که…

13 years ago

دلقک غمگین

نوشته مهدی امیری در سپتامبر 17, 2009 هیچوقت اون روز یادم نمیره، خیلی‌ روز سردی بود، دخترم تب داشت، تبشم…

13 years ago

معامله با دوستان

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در سپتامبر 10, 2009 باور کنین که خیلی‌ کار دارم اما باز کرم چرت و پرت…

13 years ago

بهشت زیر پای مادران است!

  ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آگوست 14, 2009 خدائیش هم این مادر‌ها خیلی‌ زحمت میکشن، کاری به این نداریم…

13 years ago

سوار لاک پشت بودیم!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 28, 2009 تابستون که بچه‌ها رفته بودن ایران، ۲ ماهی‌ موندن، روزی که رفتم…

13 years ago

آشپزی بند انگشتی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 26, 2009 چند وقت پیش، خانومم خونه نبود، زنگ زد گفت، من دیرتر میام،…

13 years ago

!چیز

نوشته بابی (مهدی امیری) در آوریل 24, 2009 نمی‌دونم این چه عادتیه که بعضیها‌ دارن و  به جای هر کلمه،…

13 years ago

گر دست فتاده را گرفتی‌ مردی!

ارسال‌شده در نوشته‌های بابی در آوریل 17, 2009 دیروز جاتون خالی‌ رفته بودم ظهر واسه نهار، نمیخوام راجع به خوبی‌…

13 years ago