نوشته مهدی امیری مدیر سایت در آگوست 31, 2009 چند روز پیش جاتون خالی مهمون داشتیم،خانوم یکی از دوستان که…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آگوست 14, 2009 خدائیش هم این مادرها خیلی زحمت میکشن، کاری به این نداریم…
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 26, 2009 شنبه شب رفته بودم مهمونی، جای همتونم خالی کردم، خانم خونه واقعا…
ارسالشده در نوشتههای بابی در ژوئن 6, 2009 یادش بخیر دوران بچگی، ۱۳-۱۴ سالم بود، یکروز جمعه تو ماه رمضون،…
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 12, 2009 واقعا که بعضیها چه رویی داران، نشسته بودم تو مغازه، دیدم تلفن…
ارسالشده در نوشتههای بابی در می 1, 2009 دیروز، ۲ تا خانوم جوان و بسیار زیبا وارد مغازه شدن، دست…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 26, 2009 چند وقت پیش، خانومم خونه نبود، زنگ زد گفت، من دیرتر میام،…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 24, 2009 نمیدونم این چه عادتیه که بعضیها دارن و به جای هر کلمه،…
ارسالشده در نوشتههای بابی در آوریل 17, 2009 دیروز جاتون خالی رفته بودم ظهر واسه نهار، نمیخوام راجع به خوبی…
نوبسنده مهدی امیری در مارس 7, 2009 بچه که بودیم، تو شهرمون یه پهلوون داشتیم که همه دوسش داشتن، همه…