شب یلدا، فرصتی است برای با هم بودن، گفتن از خاطرات شیرین و ساختن لحظههایی…
https://youtu.be/qkTWlW8FYsU دوستان من فقط یکبار در عمرم, سعی کردم سفره شب یلدا بچینم تو خونم…
حالا که صحبت از گذشته ها شد و وقتی که دخترام کوچیک بودن دوستان ,…
کمتر کسی ازماها داستان دوازده برادر، ننه سرما ، چله بزرگ و چله کوچیکه رو…
https://youtu.be/PdspPazFQbU کریستکیندلمارکت در میدان Rathausplatz، یکی از محبوبترین و بزرگترین بازارهای کریسمس در وین است.…
https://youtu.be/vmNAHneR1LU دوستان گلم, دوست بسیار عزیزمون مسعود گرامی, سری به رستورانی در تهران زده ,…
View Comments
-سعید کنگرانی(سعید): مش قاسم میخوام یه چیزی از شما بپرسم
- پرویز فنی زاده(مش قاسم): بگو بابام جان
- من یه همکلاسی دارم که خیال میکنه عاشق شده... اما چطور بگم؟ ... خاطر جمع نیست ... روش هم نمیشه از کسی بپرسه... شما میدونی آدم چطور می فهمه عاشق شده؟
- چی؟ ... چطور؟... عاشق شده؟یعنی خاطرخواه شده؟ همکلاسی تو؟
- چطور مگه مش قاسم؟ خیلی خطرناکه؟
- والله بابام جان دروغ چرا؟ تا قبر آآآآ... ما خودمان که خاطرخواه نشدیم... یعنی اونهم شدیم!خلاصه میدانیم چه بلائیه! خدا برای هیچ بنده ای نخواد!خدا انشالله بحق پنج تن هیچکس رو به درد و مرض خاطرخواهی دچار نکنه! آدم بزرگش از عاشقی جان سالم بدر نمی بره چه برسد به بچه اش بابام جان!
- ولی مش قاسم این همکلاسی من که خیال میکنه عاشق شده اول میخواد بدونه راستی عاشق شده یا نه اونوقت اگر عاشق شده باشه یک جوری این دردش رو دوا کنه.
- اما بابام جان مگه خاطرخواهی به این آسانیها علاج میشه؟ بی پدر از هر درد و ناخوشی بدتره. دور از جون از حصبه و قلنج بدتره ...
- مش قاسم اینا جای خود ... اما آدم چطور می فهمه که عاشق شده؟
- والله بابام جان... دروغ چرا؟ ... اونکه ما دیدیم اینجوریه که وقتی خاطر یکی را میخوای... آنوقتی که نمی بینیش توی دلت پنداری یخ می بنده... وقتی می بینیش یک شوری توی این دلت بلند میشه پنداری تنور نانوائی را روشن کردن... همه چیز دنیا را ، همه مال و منال دنیا را برای اون میخوای، پنداری حاتم طائی شدی... خلاصه آرام نمیگیری مگر اینکه آن دختر را برات شیرینی بخورن... اما اینهم هست اگه خدای نکرده اون دختر را به یکی شوهرش بدندآنوقت دیگه واویلا... ما یک همشهری داشتیم خاطرخواه شده بود ... یک شب آن دختره را برای یکی شیرینی خوردند صبح ، آن همشهری ما زد به بیابان تا حالا که بیست سال گذشته هنوز هیچکش نفهمیده چی شده... پنداری دووووووووووود شد رفت آسمان.
دایی جان ناپلئون-ناصر تقوایی
تفاوت خواب مامان وبابا :
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند
که مامان گفت:”من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم ”
مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پرکرد .
بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت ، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت .
اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند.
گلدان ها را آب داد ، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت .
بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد ، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت ، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت .
بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت ،
آدرس را روی آن نوشت و تمبرچسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت
و هردو را درنزدیکی کیف خودقرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.
باباگفت: “فکرکردم ، گفتی داری می ری بخوابی
” و مامان گفت:” درست شنیدی دارم میرم.”
سپس چراغ حیاط راروشن کرد و درها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها راخاموش کرد ،
لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبد انداخت ،
با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ،
ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباس های شسته را پهن کرد ، جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست.
درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد ، گفت: ” من میرم بخوابم” و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقاً همین کار را انجام داد
واين است تفاوت خواب مادرو پدر
بهشت زبر پاي مادران نيست بلكه بهشت خانه ايست كه مادر در ان است
وصیت نامه لنین
لنین درحال مرگ بود و داشت با استالین ،جانشینش، حرف می زد.
لنین گفت:« من فقط نگران یک مسئله هستم و آن این است که مردم با تو همراه نشوند. عقیده تو چیست، رفیق استالین؟»
استالین گفت:« با من همراه می شوند؛ من مطمئنم.»
لنین گفت:« امیدوارم. اما اگر با تو همراه نشدند چه؟»
استالین گفت:« اشکالی ندارد، آنوقت با تو همراه می شوند
ماجرای عجیب ناهار خوردن یک روزنامهنگار با رییس بانک !
هفته عجیبی را از سر گذراندم. اول فهمیدم پسرخاله دوستم رییس بانک است. بعد فهمیدم برادر مدیرمسوولمان توی بانک است. پریروز هم متوجه شدم یک رییس بانک نوشتههای من را دوست دارد. از آنجا که من هم نوشتههای رییس بانکها را دوست دارم قرار شد با هم ناهار بخوریم.
قبلش بگویم از وقتی فهیدم سه تا رییس بانک دور و برم وجود دارد، ناخودآگاه تا سر کوچه هم بخواهم بروم آژانس میگیرم. یعنی تا خود آژانس هم بخواهم بروم دربست میگیرم. اصلا یک حالت متفرعن متبختر درم حلول کرده که بورژواجماعت را پرولتار میبینم.
تا به انتهای ستون نرسیدیم قضیه ناهار با رییس بانک را برایتان تعریف کنم.
خلاصه من هم که از بچگی دوست داشتم بانک بزنم، با خودم گفتم از قدیم گفتند اگر میخواهی ده را بچاپی دم کدخدا و شورا و شهرداری و غیرهاش را ببین، پس بهتر است با رییس بانک بریزم روی هم. برای همین دوتا وانت گرفتم با خودم رفتم، گفتم اگر پا داد و اختلاس کردم وسیله باشد سه هزار میلیارد تومان را ببرم خانه.
نشستیم به ناهار خوردن. رییس بانک گفت من کارهای شما را از بچگی خیلی دوست دارم. نفهمیدم از بچگی من کارهام را دوست دارد یا از بچگی خودش کارهای من را دوست دارد. چون وقتی او بچه بود من نطفه هم نبودم. خلاصه وقتی دیدم اینطوری احترام میگذارد، من هم گفتم من هم اتفاقا از بچگی کارهای شما را دوست داشتم. همیشه دوست داشتم بیایم شعبه شما حساب باز کنم اما روم نمیشد. تا اینکه بیامدبلوی گذاشتید برای جایزه، من بهم برخورد. گفتم ایرانی جنس ایرانی باید جایزه بدهد. مگر ما خودروی ملی و پراید نداریم که شما بیامدبلیو میدهید؟ خلاصه سر صحبت باز شد و رییس بانک گفت اتفاقا یک موقع جایزه پراید بود، زد و یکی برنده شد، ما ظهر زنگ زدیم بهش گفتیم برنده شدید. طرف گفت چی؟ گفتیم پراید. گفت خجالت نمیکشید برای یک پراید سر ظهر من را از خواب بیدار کردید؟ نگو طرف بیامدبلیو داشت، فردا که آمد بانک متوجه شدیم. آمده بود پول پراید را بگیرد تا گلگیرهای ماشینش را عوض کند.
حرف حرف آورد و فهمیدم اختلاس از این ناهار درنمیآید. وانتیها را صد و بیست هزار تومان دادم و رد کردم رفتتند.
رییس بانک گفت هدف شما چیست؟
گفتم میخواهم با شما بریزم روی هم و یک اختلاسی بزنیم و بروم بغل سلین دیون، همسایهشون بشوم.
رییس بانک گفت آن دوران گذشت. الان سلین دیون که هیچی، همسایه عمه بنده هم در سرآسیاب دولاب نمیتوانی بشوی.
گفتم بیا پس بانک را بزنیم.
در گاوصندوق را باز کرد، همه دفترچه اقساط ازدواج عوام و رانتهای خواص.
گفتم توی دوره و زمانهای هستیم که بانک زدن هم نمیصرفد و به کاهدان بزنی بهتر است.
رییس بانک که میدانست من روزنامهنگارم، خیال میکرد الان حلقه اتصال به گوش مسوولان را پیدا کرده. شروع کرد از همه چیز شکایت کردن. آخرش گفت من رییس بانک حقوقم یک و سیصد است. یک کلهگنده توی اداره .... میشناسم حقوقش یک و چهارصد است.
آقا این حرفها را شنیدم، اصلا یک حالت معنوی - بورژوازی خیلی عجیبی بهم دست داد. بعد ترسیدم گفتم: درآمد من از رییس بانک و درجهدار مملکت بیشتر است، جرم نباشد؟
رییس بانک گفت حالا که برای اختلاس چیزی ته دخل نمانده، اگر میخواهی وام خودرو برایت بگیرم که البته گواهینامه نداری. وام تعمیرات هم هست که خانه نداری. خب... میتوانم پارتیبازی کنم و وام تعمیرات تلفن همراه بگیرم برایت. فکر کنم هفتادهزار تومان بشود ردیف کرد، قسطش ماهی هفتهزار تومان. خوب است؟
آقای خودم که شما باشی، خانوم خودم که شما باشی، دوزار که کاسب نشدیم، هیچ؛ آخرش ناهار را هم من حساب کردم. برگشتنی پول آژانس هم نمانده بود، چپیدم توی بیآرتی، جیبم را هم زدند و دعوا شد و ما را بردند کلانتری. جرم؟ ناهار خوردن با رییس بانک، سد معبر با وانت، متهم به اختلاس، سرقت بانک، تلاش برای رفتن بغل سلین دیون و البته روزنامهنگاری.
بله دیگر. الان هم که دارم اینها را برای شما مینویسم دربهدر یک ضامن هستم، نه برای وام. برای اینکه بیاید کلانتری و ضمانت کند که بیایم بیرون. رییس بانک چی شد؟ لابد آن را هم از کار برکنار میکنند تا فردا پسفردا بشود ... بشود یککارهای.
کیان جان بسیار با مزه بود ,کلی خندیدیم شاید که در اصل باید میگریستیم اما خندیدیم, گور بابای دنیا, دیگه پوستمون کلفت شده و فقط میخندیم!
مهدی جان ادم بعد از خوندن این مطلپ نمیدونه پاید بخنده و یا لخث بشه سینه پزنه ?
هر وعده که دادند به ما باد هوا بود
هر نکته که گفتند غلط بود و ریا بود
چوپانی این گله به گرگان بسپردند
این شیوه و این قاعده ها رسم کجا بود ؟
رندان به چپاول سر این سفره نشستند
اینها همه از غفلت و بیحالی ما بود!
خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند
هر چیز در این خانه بی برگ و نوا بود .
گفتند چنینیم و چنانیم دریغا ...
اینها همه لالایی خواباندن ما بود !
ایکاش در دیزی ما باز نمی ماند
یا کاش که در گربه کمی شرم و حیا بود!
ایرج میرزا
کلاس اول یزد بودم سال1340، وسطای سال اومدیم تهران
یه مدرسه اسمم را نوشتند
شهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب
ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا
معظلی بود برای من ، هیچی نمی فهمیدم
البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی و
بدبختی درسکی می خواندم
تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس
معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من
هر کس درس نمی خواند می گفت:می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم
با هزار زحمت رفتم کلاس دوم
آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان
همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!!
دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد
کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان
لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود، او را برای کلاس ما گذاشتند
من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم
میدانستم جام اونجاست
درس داد، مشق گفت که برا فردا بیاریم
انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم
ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست
فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق ها
همگی شاخ در آورده بودیم آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن
وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم
دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد
زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت
خدایا برا من چی می نویسه؟
با خطی زیبا نوشت : عالی
باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود
لبخندی زد و رد شد
سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم
به خودم گفتم هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم
به خودم قول دادم بهترین باشم...
آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد
همیشه شاگرد اول بودم
وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم
یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد
چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران، معلمان، استادان، مربیان...
يك خاطره از
استاد محمد شاه محمدي
استاد مديريت و روانشناسى
تفاوت های زنان و مردان
آینده:
یک زن تا زمانی که ازدواج نکرده نگران آینده است. یک مرد تا زمانی که ازدواج نکرده هرگز نگران آینده نخواهد بود.
دست خط:
مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمی دهند. آن ها از روش “خرچنگ قورباغه” استفاده می کنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به “ی” ها و ن” ها قوس زیبایی می دهند. خواندن متنی که توسط یک زن نوشته شده، رنجی شاهانه است. حتی وقتی می خواهد ترکتان کند، در انتهای یادداشت یک شکلک می کشد.
اسامی مستعار:
اگر سارا، نازنین، عسل و رویا با هم بیرون بروند، همدیگر را سارا، نازنین، عسل و رویا صدا خواهند زند. اگر بابک، سامان، آرش و مهرداد با هم بیرون بروند، همدیگر را هرکول، بادام زمینی، تانکر و لاک پشت صدا خواهند زد.
حمام:
یک مرد حداکثر 5 قلم جنس در حمام خود دارد: مسواک، خمیر دندان، ریش تراش، صابون و حوله. در حمام متعلق به یک زن معمولی، به طور متوسط 437 قلم جنس وجود دارد. یک مرد قادر نخواهد بود اغلب این اقلام را شناسایی کند.
خواروبار:
یک زن لیستی از جنس های مورد نیازش را تهیه نموده و برای خریدن آن ها به فروشگاه می رود. یک مرد آن قدر صبر می کند تا محتویات یخچال ته بکشد و سیب زمینی ها جوانه بزنند. آن گاه به سراغ خرید می رود. او هر چیزی را که خوب به نظر برسد می خرد.
بیرون رفتن:
وقتی مردی می گوید که برای بیرون رفتن حاضر است، یعنی برای بیرون رفتن حاضر است. وقتی زنی می گوید که برای بیرون رفتن حاضر است، یعنی 4 ساعت بعد، وقتی آرایشش تمام شد، آماده خواهد بود.
گربه:
زنان عاشق گربه هستند. مردان می گویند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آن ها را به بیرون پرتاب می کنند.
آینه:
مردها خودبین و مغرور هستند، آن ها خودشان را در آینه چک می کنند. زنان بامزه اند، آنها تصویر خود را در هر سطح صیقلی بازدید می کنند. آینه، قاشق، پنجره های فروشگاه، ته دیگ و ماهیتابه، حتی سر طاس آقای زلفیان.
تلفن:
مردان تلفن را به عنوان یک وسیله ارتباطی برای ارسال پیام های کوتاه و ضروری به دیگران در نظر می گیرند. یک زن و دوستش می توانند به مدت دو هفته با هم باشند و بعد از جدا شدن و رسیدن به خانه، تلفن را برداشته و به مدت سه ساعت دیگر با هم شروع به صحبت کنند.
آدرس یابی:
وقتی یک زن در حال رانندگی احساس می کند که راه را گم کرده، کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را می پرسد. مردان این را به نشانه ضعف می دانند. آن ها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان می چرخند و چیزهایی شبیه این می گویند: “فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم،” و “می دونم که باید همین نزدیکی باشه”، اون مغازه طلا فروشی رو می شناسم.
پذیرش اشتباه:
زنان بعضی اوقات قبول می کنند که اشتباه کرده اند. آخرین مردی که اشتباهش را پذیرفته 25 قرن پیش از دنیا رفته است.
فرزند:
یک زن همه چیز را در مورد فرزندش می داند: قرارهای دکتر، مسابقات فوتبال، دوستان نزدیک و صمیمی، غذاهای مورد علاقه، اسرار آرزوها و رویاها. یک مرد به طور سربسته و مبهم فقط می داند برخی افراد کم سن و سال هم در خانه زندگی می کنند.
لباس شیک پوشیدن:
یک زن برای رفتن به خرید، آب دادن به گل های باغچه، بیرون گذاشتن سطل زباله و گرفتن بسته پستی لباس شیک می پوشد. یک مرد فقط هنگام رفتن به عروسی و یا مراسم ترحیم لباس رسمی بر تن می کند.
شستن لباس ها:
زنان هر چند روز یک بار لباسه ایشان را می شویند. مردها تک تک لباس های موجود در کمد، حتی روپوش و یونیفرم جراحی هشت سال پیش خود را می پوشند و هنگامی که لباس تمیزی باقی نماند، یک لباس کثیف بر تن نموده و کوه ایجاد شده از لباس های چرک خود را با آژانس به خشک شویی منتقل می کنند.
پرداخت صورتحساب میز:
وقتی صورتحساب را می آورند، با این که کلا 15هزار تومان شده، بابک، سامان، آرش و مهرداد هر کدام 10 هزار تومان روی میز می گذارند. وقتی دختران صورتحساب را دریافت می کنند، در ابتدای دست به کیف شدن اول ماشین حساب های خود را بیرون می آورند.
گل و گیاه:
یک زن از شوهرش می خواهد وقتی مسافرت است به گل ها آب دهد. مرد به گل ها آب می دهد. زن، پنج روز بعد به خانه ای پر از گل ها و گیاهان پژمرده برمی گردد. کسی نمی داند چرا این اتفاق افتاده است.
اسباب بازی:
دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن 11 یا 12 سالگی می رسند، علاقه شان را از دست می دهند. مردان هیچ گاه از فکر اسباب بازی رها نمی شوند. با بالا رفتن سن آن ها اسباب بازی هایشان نیز گران قیمت تر و پیچیده تر می شوند. نمونه های از اسباب بازی های مردان: تلویزیون های مینیاتوری و کوچک، تلفن های هوشمند، مخلوط کن و آب میوه گیری، اکولایزرهای گرافیکی، آدم آهنی های کنترلی، گیم های ویدئویی، هر چیزی که روشن و خاموش شده، سر و صدا کند و حداقل برای کار کردن به شش باتری نیاز داشته باشد.
سبیل:
بعضی از مردان مانند هرکول پوآرو با سیبیل خوش تیپ می شوند. هیچ زنی وجود ندارد که با سبیل زیبا به نظر برسد!
بسیار خوندنی بود کیان جان, خیلی بامزه نوشته و باید گفت که هرچی که گفته حقیقت داره! :)