ارسالشده در بهترین نوشتههای بابی آوریل 26, 2010
بچه که بودم خونمون چند تا کفتر داشتیم ، من حقیقتش کفتر باز نبودم اما برادرم که ۲ سالی از من بزرگتر بود، عاشق این کفترا بود، اگه ولش میکردین، شبام پیش کفتراش میخوابید!
تو این ۷-۸ تا کفتر، دوتاشون خیلی با هم بد بودن، هفتهای ۲-۳ بار حسابی کلاهشون میرفت تو هم ، لونه کفترا همیشه خونی بود بسکه این دوتا به همدیگه میپریدن!
هیچ کاری هم از دست داداش ما ساخته نبود، هرکاری رو که بگین امتحان کرده بود، لونه هاشونو جدا کرده بود، بازم تا میومدن بیرون میپریدن به سرو کول همدیگه، دوتایی رو با همدیگه گذاشته بودشون تنها، تو یک لونه بازم کتک کاری، یکی رو گذاشته بود بالای لونه، یکی دیگرو پایین باز هم فایده نداشت، دشمنی این دوتا رو هیچ چیزی نمیتونست از بین ببره! داداشم حتی رفته بود پیش کفتر بازهای قهار و از اونا خواسته بود که راهنماییش کنن اما اونام هر کاری گفته بودن کردیم و هیچ فایدهای نداشت!
به داداشم گفتم تنها راهش اینه که یکی از اینارو ردّ کنی بره، اما دلش نمیومد، میگفت که اینارو بهشون میگن طوقی، تو شهر مثل اینا دیگه پیدا نمیشه، تا حالا ۱۰ تا طوقی داشتم اما هیچکدوم دور گردنشون به قشنگی اینا نبوده، به اینا میگن طوقی اصل! من اگه شده همه اونای دیگرم بدم برن این دوتا رو نمیدم !
خلاصه تو اون عالم بچگی، بزرگترین مشکل ما شده بود دشمنی این دو تا طوقی، داداشم بعضی وقتا ۲۰-۳۰ بار در روز به کفتراش سر میزد که اگه این دوتا باز به همدیگه پریده باشن سواشون کنه!
یکروز که برادرم رفته بود با دوستاش فوتبال بازی کنه، منم فکر بکری به کلم زد! رفتم پیش کفترا و با هر کلکی بود یکی از این طوقیارو فرستادم تو لونش، بعدم گرفتمش و بردم پیش یکی از کفتر بازای محل، گفتم این طوقی رو بهت میدم به شرطی که هر چی پیش اومد به کسی نگی که از من گرفتی! یارو هم از خدا خواسته گفت باشه، هر چی که تو بگی بال کفتره رو قیچی کرد و انداختش تو لونه.
داداشم عصر برگشت و رفت پیش کفتراش،منم از تو اتاق داشتم نگاش میکردم، کفترا را صدا زد و همه از پشت بوم اومدن پیشش غیر کفتری که من برده بودم، چند دفعه دیگم صدا کرد دید نه، نیست، رفت تو لونه رو دید، اونجام نبود، اومد پیش من، پرسید طوقی رو ندیدی؟ گفتم اونجاس که لب باغچه! گفت نه این اون یکی دیگه، گفتم نه بابا تو که میدونی من اصلا با کفترای تو سر و کاری ندارم، حتما رفته چرخی بزنه میاد!
دادشه خیلی دمق بود! بهش گفتم بابا حالا چرا اینقدر ناراحتی، چه بهتر، حالا اقلاً این یکی دیگه از دستش راحت شد! مگه تو همیشه نگران جنگ و دعوای این دوتا نبودی؟ خدا رو شکر که یکیشون رفته.
بعد از شنیدن این حرف من، غمی تو چشاش دیدم که دلم ریخت پایین! میخواستم بزنم زیر گریه و همه چی رو واسش بگم!
دو روزی از جریان گذشت دیدم دادشم از قبل هم بیشتر میره پیش کفتراش، پرسیدم حالا دیگه نگران چی هستی؟ گفت از روزی که اون طوقی رفته، این یکی هم از لونه بیرون نمیاد، گفتم یعنی چی مگه میشه؟ گفت هی میارمش بیرون باز بر میگرده تو لونش! فکر کنم مریض شده!
گفتم حتما بسکه خوشحاله میره اون تو حال کنه!حالا دیگه رقیبش رفته، گفت نه من احساس میکنم که حالش خوب نیست!
فرداش دادشم گفت باورت نمیشه اما طوقی از روزی که اون یکی رفته هیچی نمیخوره آبم حتی نخورده!
اون روز جای رفتن به مدرسه، رفتم پیش کفتر بازه، گفتم اومدم طوقی رو ببرم، گفت دیر اومدی قربونت برم، این کفتره از وقتی آورده بودیش لب به هیچی نمیزد ، گمونم از جفتش جداش کرده بودی! نیم ساعت پیش لب حوض، سرشو بریدم که حروم نشه!
با چشم گریون برگشتم خونه، بابام خونه بود، پرسید چرا مدرسه نرفتی؟ گفتم سرم در میکرد آقا معلم فرستادم خونه! بعدشم یکراست رفتم تو اتاق خودم درم از پشت بستم.
ساعت چار و نیم پنج بود که داداشم از مدرسه برگشت خونه، کتشو پرت کرد رو صندلی و رفت پیش کفتراش، ۲-۳ دقه بیشتر طول نکشید که دیدم صدای گریش بلند شد، طوقی دیگشم مرده بود!
******
خیلی از ما زن و شوهرام مثل همون کفترای طوقی هستیم، تا با همیم عین کارد و پنیریم، فقط بحث و زخم زبون و ایراد گیری از همدیگه ، قدر همدیگرو فقط وقتی میدونیم که یکیمون بیمارستانه، مسافرته یام اینکه ………..
View Comments
khatereh ghashangi bood, mesl hamisheh
ممنونم سامان جان، اینو بابی وقتی نوشته بود که خانومش چند روزی بیمارستان بود، خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت!
ممنونم سامان جان، اینو بابی وقتی نوشته بود که خانومش چند روزی بیمارستان بود، خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت!
آخی ادمین جان . امیدوارم همیشه در کنار همسر عزیزتون زندگی خوب و شیرینی داشته باشید . مامان بابای منم بعضی وقتها سر یک موضوع کل کل میکنند هردوشونم لجباز و یکدنده . من میام وسطشون که مثلا دست از بچه بازیهاشون وردارن . همش نگرانم که اینها الان با هم قهر می کنند . بعدش یک دوری میزنم برمیگردم می بینم عجب کلاه گشادی سر من رفته . این دوتا نشستن با هم تلویزیون تماشا میکنند و صحبت می کنند . خدا همیشه در و تخته رو با هم جور میکنه . یک جفتو کنار هم میذاره یکی صبور یکی عصبی . یا یکی وسواسی و اون یکی بیخیال و .... اینم زندگیه دیگه .
مرسی ندای عزیز، این اما ربطی به خودم نداشت اون قسمت آخرشو همینجوری نوشتم واسه زن و شوهر های دیگه که حواسشون جمع باشه و اینقدر به پر وپای همدیگه نپیچند، من که اصلا این حرفا بهم نمیاد، من با کسی جر ب بحث کنم ندا جان؟!
مرسی ندای عزیز، این اما ربطی به خودم نداشت اون قسمت آخرشو همینجوری نوشتم واسه زن و شوهر های دیگه که حواسشون جمع باشه و اینقدر به پر وپای همدیگه نپیچند، من که اصلا این حرفا بهم نمیاد، من با کسی جر ب بحث کنم ندا جان؟!
ادمین جان منم که یک کلمه در مورد زندگیه شما نگفتم فقط براتون آرزوی خوشبختی کردم. من پتهء مامان بابای خودمو روی آب ریختم و با طوقی و رفیقش مقایسه شون کردم :-)))
آقا داستانهات واقعا بی نظیرن!