ارسالشده در نوشتههای بابی در ژانویه 3, 2010»
آقا من هرچی میکشم از دست این زبونمه، مثل همین امروز که یکشنبس و من طبق معمول باید تا شب اسیر زن و بچه باشم!
صبح خانومم لباساشو پوشید و گفت که میخواد بره دیدن دوستش که بیمارستانه، من هم که انتظار این خبر مسرت بخش رو نداشتم اصلا دیگه قاطی کردم، قبل از اینکه میخواست از در بره بیرون، زبونمو نتونستم نگه دارم بهش گفتم عجله نکن واسه برگشتن، هرچی دوست داشتی بمون پهلوی دوستت، طفلی تنهاس تو بیمارستان، من مواظب بچهها هستم! خانومم دوزاریش افتاد که بدجوری مسرور شدم از رفتنش، گفت بچهها ساعت ۱۲ باید غذا بخورن، گفتم من ترتیبشو میدم، هر چی دوست داشته باشن واسشون درست میکنم! گفت چه جوری شد که تو یکدفعه اینقد مهربون شدی؟ گفتم خوب دیگه چونکه دوستت بیمارستانه، گفت دوستم بچش به دنیا اومده مریض که نیست، گفتم خوب پس بیشتر بمون که بتونی با بچشم بازی کنی! گفت به نظر شما چه اسباب بازی ببرم که بتونم با نوزاد چند ساعته بازی کنم؟ گفتم واسش قصه بگو، هر کار میکنی بکن فقط عجله نکن! گفت عصر مهمون داریم، اتاقها همه باید جارو بشن، گفتم اگه بگم نمیکنم مجبوره زودتر بیاد، گفتم باشه، خیالت راحت باشه! گفت گردگیری هم باید بشه، گفتم اونم میکنم، خلاصه کار دیگیی یادش نیومد که بتونه این چند ساعت آزادی رو به کامم تلخ کنه، خدا حافظی کرد و رفت.
یکی دو ساعتی که گذشت، بعد از اینکه روزنامه رو از ته تا بالاش خوندم و اینترنت رو چک کردم، میخواستم شروع کنم به جارو زدن که دخترام گفتن بابی مام میخوایم جارو بزنیم، گفتم بابا عجله نکنین واسه جارو زدن، شمام چند سال دیگه یک شوهر گردن کلفت تنبل مثل من گیرتون میاد که میاد تو خونه لنگاشو جلو تلویزیون دراز میکنه و شما باید همه کارهای خونه رو انجام بدین، تازه همیشم یک چیزی هم بهش بدهکارین! گفتن نه بابا ما میخوایم بهت کمک کنیم، گفتم باشه حالا که ول کن نیستین من هم حرفی ندارم، خلاصه نیم ساعتی این بچهها منو از کار انداخته بودن، دیدم کم کم داره دیر میشه، گفتم بچه ها، دیگه بسه، بذارین من جارو بزنم که اگه مامی بیاد ببینه هنوز جارو نزدم، پوست از کلم میکنه!
دختر بزرگم گفت بابی مگه تو همیشه نمیگی که تو، تو خونه رییسی؟ گفتم چرا عزیزم،مسلمه که من تو این خونه همه کارم، گفت پس چرا میگی مامی پوست از کلت میکنه؟ مگه تو از مامی میترسی؟ گفتم نه عزیزم من به مامی احترام میذارم! گفت احترام میذارم یعنی چی؟ گفتم یعنی احترامشو دارم، گفت اصلا احترام یعنی چی؟ گفتم ببین عزیز من. مثلا امروز که عمو اینا میان اینجا، تو به عمو احترام میذاری، بهش سلام میکنی، حرف زشت بهش نمیزنی، هر کاری بگه انجام میدی، چونکه عمو از تو بزرگتره و احترامش واجبه، گفت اما مامی که از تو بزرگتر نیست بآبی من که آخرشم نفهمیدم بهش احترام میذارم یعنی چی! گفتم اگه یک جواب بهت بدم که بفهمی ول میکنی منو که به کارم برسم؟ گفت اره، گفتم من به مامیت احترام میذارم، یعنی مثل سگ ازش میترسم، حالا اگه روشن شد برو تلویزیونت رو روشن کن بذار من جارو بزنم!
گفت بابی من اما امروز اجازه ندارم تلویزیون ببینم، مامی گفته اگه تلویزیونو امروز روشن کنی کلتو میکنم! گفتم حالا عیب نداره برو روشن کن، مامی که الان اینجا نیست، گفت اگه موقعی که من دارم تلویزیوون نیگاه میکنم مامی برگرده اونوقت چی؟ گفتم یعنی تو اینقد از مامی میترسی؟ گفت نه بابی نمیترسم، بهش احترام میذارم………..